نگران حال دو تا از بیمارا هستم. نمیتونمم به همراهاشون پیام بدم، وضعیتشون خیلی بد بود، میترسم طوری شده باشه و ناراحتشون کنم
خدایا خودت کمکشون کن، بخاطر بچه هاشون بخاطر خودشون
هنوز حالم بده، اصلا دیدن شرایط اورژانسی یک شنبه شب حالم رو بد کرده... دیدن این چیزا از نزدیک خیلی بده... هنوز صدای شوکایی که به بیمار زدن تو گوشمه... خیلی بده اون لحظه، دخترش دیگه داشت پرپر میشد، به زور دو دقیقه آرومش میکردم هی میگفت آیه الکرسی بخون من انقدر استرس داشتم میومدم بخونم یادم میرفت
باز خداروشکر حداقل شب بود و میشد کنارش باشم
واقعا بعضی آدما خیلی بی انصافن، دکتر تو اون وضعیت اومده به دخترش میگه مادر تو این بیماری رو داره باید خودت رو آماده کنی امروز نه فردا !!! گاهی میمونی چی بگی به آدما
یا اونروز به خودم گفتن مامانت جراحی میخواد، تا برسم مردم(آخه تا یه معجزه نشه که تومورا کلا از بین بره یا به حالت جراحی برسه، مامانم رو جراحی نمیکنن مگر یه حالت اورژانسی بدی پیش بیاد که دکتر قبلا گفته بود)، رفتم میگم چی شده چرا دکتر اطلاع نداده، برگشته میگه مگه عروسی یا خواستگاری که قبلش بهتون خبر بدن!!!!!!!!!! واقعا چی بگم بهت!! بعد تازه فهمیدم اصلا یه عمل دیگه است و چون نتونستن رگ پیدا کنن براشون پورت گذاشتن، خیلی سخت بود پشت در اتاق عمل، قلبم درد میکرد تا مامانم یکی رو فرستاد که بهم بگه خوبه. لحظه ای که رضایت نامه جراحی رو نوشتم، خیلی بد بود خیلی
هنوز یعنی از اون روز و فوت بعضی بیمارا و حال خرابی بعضیای دیگه حالم خوب نشده. اونجا همراها درد مضاعف میکشن
حالا قسمت خنده دار ماجرا: آقا من هر دفعه میرم بیمارستان این خانوما عاشق من میشن
، خلاصه از اقصی نقاط کشور پیشنهاد دارم!!!
صبح ساعت ۷ تا ظهرم که شوتمون میکنن بیرون، این چند روزه کارم شده بود وقت گرفتن واسه بیمارا
داخلم میرفتم نقش آبمیوه گیری و همراه همگانی داشتم
بازم خداروشکر که بودم کنارشون، یه وقتایی واقعا لازم میشه
فقط خداروشکر میکنم که کارم با جون آدما و احساساتشون نیست، خیلی سخته، خیلی... خدایا کمک کن که انسانیت نمیره، مهربونی نمیره...