(۲۶ فروردین ۱۳۹۴ ۰۷:۱۱ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط: وقتی خدا آن بالا قرص و محکم نشسته و کافی است اسمش را بگویم تا بیاید پیش من،
در اینکه خدا اون بالا نشسته شکی نیست
اما نمیدونم چرا کمتر صدامونو میشنوه، نمیدونم شاید بی موقع صداش میزنیم
نمیدونم چرا دیگه کمتر اهل معامله است، شاید معامله گر خوبی نبودیم و سرش کلاه گذاشتیم
کلا احساس میکنم غریبه تر از این حرفا باشیم که بتونیم راحت باهم حرف بزنیم
من که حاضرم خیلی از مشکلاتمو خودم حل کنم چون روم نمیشه باهاش حرف بزنم
بعضی وقتا شروع میکنم به حرف زدن باهاش اما در حین حرف زدن کارای گذشته و قوالای گذشتم یادم میاد و به خودم میگم چطوری روت میشه بازم چیزی بخوای
وقتی نمیتونم وظیفه انسان بودنمو درست انجام بدم چطور میتونم توقع داشته باشم خدا هوامو داشته باشه