ولی من بیشتر از اینکه بخوام مثل دوستان برای دل شکستهی شما متاسف باشم برای اون آقا متاسفم و برای شما خوشحال!!
اون آقا با این رفتارشون متاسفانه یه عقدهی روحیای که داشتند رو نشون دادند! اون آقا با این رفتارشون نشون دادند که در شرایطی بزرگ شدند که هر کس بهشون کم محلی بکنه اون آدم خوبیه، هر کسی تحویلشون نگیره اون آدم مهمیه، هر کسی بیاعتنایی بکنه اون آدم بهتریه ازشون و خیلی چیزهای دیگه... و اینجوری میشه که وقتی توجهی میبینه به اصطلاح زده میشه و دیگه نمیتونه مثل قبل دوست داشته باشه! این درحالیه که اگر اون فرد در سلامت روانی نسبت به این قضیه بود وقتی توجهی رو از سمت فردی که دوستش داره میدید حتما مثل همهی آدمهای سالم، دلش قرص میشد، خوشحال میشد و با جدیت بیشتری دنبال کارشون رو میگرفت و احساس تعهد بیشتری نسبت به احساس و عاطفهی فردی که دوستش داره میکرد!
من خوشحالم که در مرحلهی خوبی این آقا مشکلشون رو نشون دادند و شما هم به نظرم رنج الانتون به خاطر تموم شدن این رابطه خیلی بهتر از اینه که بعد ازدواج این رفتار رو از همسرتون میدیدید، چون متاسفانه وقتی این باور در فردی شدید باشه اگه بعد از ازدواج هم حتی این حرفها رو میشنیدند باز هم این رفتار رو بروز میدادند! و اون آقا هم اگه خودشناسی خوبی میداشت و به اخلاقیات خودش آگاه میبود به جای اینکه سراغ یه آدم مهربون بره سراغ یه آدم مغرور میرفت، غرور پررنگ خانم یک تضمین خوب برای متزلزل نشدن رابطه با این افراده و خب مشکلاتشون احتمالا خیلی کمتر میشد!
آقایون حواسشون باشه ممکنه زبر ذرهبین خیلی دقیقی برن و طرف مقابل بسیار هوشمندانه مو رو از ماست بکشه بیرون، و تیم همراه اون خانم اطلاعات روانشناسی خوبی داشته باشند، فلذا مواظب حرکاتتون باشید ممکنه بعضی رفتارهای یه خانم صرفا برای امتحان شما باشه
(۲۵ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۳۷ ق.ظ)peroshatperoshat نوشته شده توسط: حالا که حس میکنم اینجا نقد بی پروا میشه ادم حرف دلش رو در مورد ازدواج بزنه منم میگم اقاx86شما که میگی چرا خانم ها نمیگن که به ازدواج احتیاج دارن و کلی دلیل اوردی(حرفهای خواهرت و خوابگاه دختران .....) اگه دنبال جواب این سوال میگردی به داستان زندگی من گوش کن
من از اول دوره لیسانس تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی هرچقد هم که تنهایی اذیتم کرد به دوستی فک نکنم (جدابیتهای دخترانه هم انقد داشتم که به قول دخترها پیشنهاد داشته باشم )اما همه رو رد کردم لیسانسم رو گرفتم توی ماجرای انجام و تحویل پروزه با یه اقایی اشنا شدم اولش برای کمک به پروژه بود اخرسر بحث ازدواج رو پیش کشید اونم با کلی ترس منم گفتم باید فک کنم بعد چند روز با این که ازش خوشم اومده بود رفتم گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم اونم از اشنا ها استفاده می کرد و پیام میداد که دلش واقعا با منه در اخر با کلی اصرار من قبول کردم یه دوره کوتاهی برای اشنایی با ایشون داشته باشم توی مدت اشنایی ایشون کلی به من میگفت واقعا به ازدواج نیاز داره منو دوست داره اگه با من ازدواج کنه خیلی انگیزه برا پیشرفت در زندگیش به وجود میات و از این حرف ها همیشه بهم میگفت کاش از پدر و مادرتون اجازه میگرفتین ما برای خواستگاری بیام حتی یه بار با گریه از من خواست منم بهش گفت بودم عید زمانه خوبیه من همیشه مراقب رفتارم بودم که اون نفهمه که من خیلی بیشتر از اون به ازدواج علاقه دارم از روز اول اشناییمون همه داستان رو به مادرم گفته بودم بعد ۲ ماه تصمیم گرفتم یه روز برم تمام حرفای دلم رو بهش بزنم اون روز رفتم بهش گفتم من خیلی بیشتر از شما به ازدواج علاقه مندم خیلی بیشتر از شما برای این اتفاق دعا کردم من فقط احساسم رو قبلا به زبون نمی اوردم ولی من تشنه ازدواج هستم از اون روز دیگه اون عوض شد دیگه شد یه ادم دیگه حتی گفت برای خواستگاری اومدن زوده کلی خودش رو برای من گرفت اصلا شد یه ادم دیگه اصلا کل زندگیمون عوض شد انقد رفتارش عوض شد ما از هم جدا شدیم باورتون میشه اون چند روز قبلش با گریه ازمن درخواست میکرد اجازه بدم بیان خواستگاری باورتون میشه !!!