شب ؛ لبخند از روی چهره ی معصومانه اش محو نمیشد. خیلی وقت بود که کفش و لباس نو نداشت. اما امشب ! همه را باهم داشت ، هم کفش نو ، هم لباس نو دلش میخواست هر چه سریع تر صبح شود تا لباس ها و کفش تازه اش را بپوشد. کفش ها را در آغوش گرفت و پتو را کشید روی خودش . اما ، آنقدر ذوق زده بود که خواب به چشمانش نمی آمد. چند بار این پهلو و آن پهلو شد ، فایده ای نداشت ، خوابش نمی بُرد. صبح ؛ کفش هایی که از زیر پتو بیرون آمده بودند ، توجه مادر را جلب کرد . خیلی آرام ، پتو را از روی پسرک کنار زد . اشک ها ، آرام آرام از چشمان مادر سرازیر شدند . پسرک ، کفش و لباس نو را پوشیده و خوابیده بود .
SaMiRa.e، در تاریخ ۰۶ فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۳۹ ب.ظ برای این مطلب یک پانوشت گذاشته است:
ادغام شد .