زمان کنونی: ۳۱ فروردین ۱۴۰۳, ۰۷:۲۶ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۶۰۱
۰۶ فروردین ۱۳۹۳, ۰۴:۰۴ ق.ظ
پسرک و کفش و لباس نو
شب ؛ لبخند از روی چهره ی معصومانه اش محو نمیشد. خیلی وقت بود که کفش و لباس نو نداشت. اما امشب ! همه را باهم داشت ، هم کفش نو ، هم لباس نو دلش میخواست هر چه سریع تر صبح شود تا لباس ها و کفش تازه اش را بپوشد. کفش ها را در آغوش گرفت و پتو را کشید روی خودش . اما ، آنقدر ذوق زده بود که خواب به چشمانش نمی آمد. چند بار این پهلو و آن پهلو شد ، فایده ای نداشت ، خوابش نمی بُرد. صبح ؛ کفش هایی که از زیر پتو بیرون آمده بودند ، توجه مادر را جلب کرد . خیلی آرام ، پتو را از روی پسرک کنار زد . اشک ها ، آرام آرام از چشمان مادر سرازیر شدند . پسرک ، کفش و لباس نو را پوشیده و خوابیده بود .
SaMiRa.e، در تاریخ ۰۶ فروردین ۱۳۹۳ ۱۰:۳۹ ب.ظ برای این مطلب یک پانوشت گذاشته است:

ادغام شد .

مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: نارین , Abrekhoshhal , MajidManesht2012
ارسال: #۶۰۲
۰۸ فروردین ۱۳۹۳, ۱۲:۳۱ ب.ظ
داستانک
"روزی مرد فقیری از بودا سوال کرد "چرا من اینقدر فقیر هستم؟
بودا پاسخ داد: چونکه تو یادنگرفته ای که بخشش کنی
مرد پاسخ داد : من چیزی ندارم که بتوانم از آن بخشش کنم
بودا پاسخ داد: چرا! محدود چیزهایی داری
یک صورت که میتوانی لبخند بر آن داشته باشی...
یک دهان که می توانی از دیگران تمجید کنی
یک قلب که می توانی بروی دیگران بگشایی
چشمانی که میتوانی با آنها به دیگران با نیات خوب نگاه کنی
یک بدن که با آن می توانی به دیگران کمک کنی
در واقع هیچ یک از ما هرگز فقیر نیست.
فقر واقعی فقر روحــــی ست...

دوست من

اگه یه روز چشاتو باز کردی و خودت رو وسط یه کوره دیدی ،

نترس و سعی کن پخته بیرون بیای ، وگرنه سوختن رو همه بلدن ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Abrekhoshhal , انرژی مثبت , vesta , نارین , nazanin_sh , tayebe68
ارسال: #۶۰۳
۱۶ فروردین ۱۳۹۳, ۱۲:۳۷ ب.ظ
داستانک
ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می گوید:
« به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته ی بی نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. »
مریض ها همه یک جور به دکتر نگاه می کنند. حتی به کسی هم که می گوید غذا ندهید، او می فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می فهمد و می شناسد که دکتر خیرش را می خواهد، اعتراضی نمی کند.
حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می فهمد که این شخص روانی است.

ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه ی دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم. ما هم قضا و قدر الهی را نشناختیم و نفهمیدیم. باید بفهمیم همانطور که مریض می فهمد و به دکتر اعتراض نمی کند، ما هم به خدا نباید اعتراض کنیم و هر چه به ما می دهد راضی باشیم.
( برگرفته از کتاب: مجموعه سلوک ابرار ۲ - طریق وصل ؛ مجموعه رهنمودهای اخلاقی حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی )

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: aamitis , Xilinx , arefeh.hp
ارسال: #۶۰۴
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳, ۰۱:۰۳ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۰۱:۱۸ ق.ظ، توسط Menrva.)
داستانک
بی‌ریاترین راه بیان عشق

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید: “آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای بیان عشق، بیان کنید؟” برخی از دانش‌آموزان گفتند با “بخشیدن “عشقشان را معنا می کنند.برخی “دادن گل و هدیه” و “حرف های دلنشین”را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند “با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی” را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه‌ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: “یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت آنها پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه مرد زیست‌شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان که به اینجا رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
پسری که داستان را تعریف می‌کرد پرسید: “آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگیش چه فریاد می‌زد؟”
بچه‌ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
او جواب داد: نه! آخرین حرف مرد این بود: “عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسر و دخترمان خوب مواظبت کن و به آنها بگو پدرتان همیشه عاشقتان بود.”
قطره‌های بلورین اشک، صورت پسر را خیس کرده بود که ادامه داد: “همه‌ی زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه‌ی وحشتناک، با فداکردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.”

멈추지 말고

My Dream is to fly
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: maneshty , **sara** , tayebe68 , انرژی مثبت , Mansoureh
ارسال: #۶۰۵
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳, ۱۱:۱۰ ق.ظ
داستانک
کاش ما هم “معمولی” باشیم!

این داستانِ یک دکتر است. دکترِ داستانِ ما در حال حاضر در استرالیا زندگی می‌کند. زندگی بسیار مرفه‌ای دارد، زندگی که هیچ یک از همکلاسی‌هایش حتی خواب آن را هم نمی‌دیدند!

همه‌ی ما می‌خواهیم در زندگی به بالاترین چیزها دست یابیم. در هر کلاس می‌خواهیم شاگرد اول باشیم، گرانترین لباس‌های بازار را بخریم، کفش‌هایمان جزء کفش‌های تک باشد، بلندترین و گرانترین اتومبیل شهر را می‌خواهیم، می‌خواهیم با زیباترین و خوشگلترین دختر شهر ازدواج کنیم، دوست داریم بچه‌هایمان از زیباترین و بهترین بچه‌های مدرسه خود باشند. می‌خواهیم بهترین پست ها را داشته باشیم، دلمان می‌خواهد اگر کاری را شروع کردیم، یک شبه به اوج برسیم و همه ما را به عنوان الگوی “موفقیت” بشناسند.

اما دکترِ داستانِ ما روحیه‌اش با این قیاس‌ها سازگار نبود و در این راستا در کل انسانِ کاملاً “متفاوتی” بود.

او می‌خواست یک زندگی “معمولی” داشته باشد و جالب اینکه در هیچ امتحانی قصد نداشت رتبه ی اول را کسب کند. هنگامی که همکلاسی‌هایش تمام شب مشغول حفظ کتاب و جزوه بودند، یا در حال جا کردن خود در دل اساتید برای گرفتن نمره‌ای بالاتر، او تنها ۲ یا ۳ ساعت مطالعه می‌کرد و سپس بدون هیچ استرسی به خواب عمیقی فرو می‌رفت و عقیده داشت که نمی‌تواند برای چند نمره اضافی خواب خود را “فدا” کند.

همکلاسی‌هایش “ساده زیستی و معمولی” بودن او را مورد تمسخر می‌گرفتند و او را “احمق” می‌نامیدند، اما دکتر راضی و خوشحال بود. با نمره‌ای متوسط MBBS (پزشکی عمومی در کشورهای هند و پاکستان) خود را گرفت…

تمام همکلاسی‌هایش بعد از اخذ مدرک پزشکی عمومی، تلاش خود را چند برابر کردند تا بتوانند تخصص خود را بگیرند و جزء بهترین‌های جامعه باشند ولی دکتر تصمیم گرفت درس خواندن را متوقف کند و در یک بیمارستان کوچک به عنوان دکتر شیفت شروع به کار کرد. دوستان او بعد از کار در شیفت صبح به کلینیک‌های خصوصی می‌رفتند و ناهار خود را با عجله به اتمام می‌رساندند تا مریض‌های بیشتری را ویزیت نمایند و شب‌ها نیز مشغول خواندن جزوه‌های تخصصی خود بودند.

اما دکتر بعد از برگشت از بیمارستان با آرامش کامل ناهار می‌خورد، کمی استراحت می‌کرد و عصر هنگام به پیاده روی می‌رفت، تلویزیون نگاه می‌کرد، کتاب می‌خواند، موسیقی گوش می‌کرد، به دیدن دوستان و آشنایان خود می‌رفت، و اگر مریضی به در خانه او مراجعه می‌کرد بدون هیچ شکایتی به صورت رایگان او را معالجه می‌کرد. او به فکر افزایش درآمد خود نبود و با همان حقوق اندک تلاش می‌کرد از زندگی لذت ببرد. خانه‌ی کوچکی کرایه کرد، کولر گازی هم وصل نکرد. یخچال کوچکی برای آشپزخانه‌ی کوچکش خرید و با موتور به سرکار رفت. در این هنگام پدر و مادرش از او خواستند ازدواج کند.

دکتر در این باره نیز “معمولی” رفتار کرد. هنگامی که تمامی دوستانش به دنبال زیباترین، پولدارترین و خانواده‌دارترین دختران می‌گشتند، دکتر با دختری معمولی از خانواده‌ای ساده و متوسط ازدواج نمود. با هم به خانه‌ی کوچک خود رفتند و با شادی به زندگی ادامه دادند. بعد از چند سالی بچه‌ها هم وارد زندگی دکتر شدند. بچه‌هایی بسیار عادی…

دکتر به جای ثبت‌نام بچه‌های خود در گرانترین مدارس خصوصی، آن‌ها را در مدرسه‌ی دولتی محله خود ثبت‌نام کرد. دکتر هیچگاه از آن‌ها نمی‌خواست که شاگرد اول مدرسه شوند و به آنها فهماند که درس خود را در حد نیاز فرا گیرند و قبول شوند. بچه‌ها هم با نمرهای متوسط کلاس‌ها را قبول می‌شدند و از شیوه زندگی خود لذت می‌بردند. از مدرسه برمی‌گشتند، در کنار پدر و مادر خود ناهار می‌خوردند، کمی استراحت می‌کردند، سپس درس می‌خواندند، عصر هم بازی می‌کردند و شب قبل از خواب به همراه پدر خود به پیاده روی می‌رفتند.

کاش ما هم "معمولی" باشیم!اما زندگی دکتر اینگونه به پایان نرسید. پیچ کوچکی در جاده‌ی زندگی دکتر به وجود آمد. تصمیم گرفت از کشورش خارج شود و به کشور دیگری مهاجرت کند. دوستان دکتر هم در تلاش بودند تا مهاجرت کنند و در کشورهای جهان اول به بهترین‌ها برسند. لذا روزها را در صف‌های بلند سفارتخانه‌های آمریکا، بریتانیا و استرالیا می‌گذراندند و مدام به دنبال آشنایی بودند تا چند روز زودتر از بقیه به آرزوهایشان برسند. اما دکتر کشوری بسیار “معمولی” را انتخاب نمود که هیچگونه صفی در سفارتخانه‌های آن وجود نداشت. او به کشور مالدیو رفت و در بیمارستانی مشغول به کار شد.

دولت خانه‌ای در روستا به او داد و او در بیمارستان مشغول به کار شد. بعد از چند سال به خاطر حسن برخورد و حس نوع دوستی و پشتکارش به ریاست بیمارستان رسید. دولت ۲۰۰۰ متر زمین زراعی به او اختصاص داد و دکتر نیز به کمک فرزندان معمولی خود آنجا را به مزرعه‌ای آباد تبدیل نمود. در حال حاضر او در خانه‌ای با ۵۰۰۰ متر‌مربع مساحت زندگی می‌کند و جگوار خود را در کنار پورشه‌ی همسرش در پارکینگ اختصاصیشان نگه می‌دارد و “بچه‌ها و همسر معمولی” او در کنارش هستند…

می‌خواهم بگویم علاوه بر بهترین شدن، اولین رتبه را کسب کردن، شاگرد اول شدن، پولدارترین شدن، راه دیگر و صد البته بهتری هم در زندگی وجود دارد و آن چیزی نیست جز راه “اعتدال” و “معمولی” بودن…

این همان راهی است که تمام شادی در آن وجود دارد.

اما ما راه بهترین‌ها را انتخاب می‌کنیم و در این راه آنقدر با شتاب پیش می‌رویم که شادی‌های زندگی را یکی پس از دیگری جا می‌گذاریم و ناباورانه در آخر راه تنها می‌مانیم، بدون اینکه اجازه دهیم حتی شادی و لذت با ما همکلام شود.

کاش ما هم شاد بودن و لذت بردن از زندگی را بر موفقیت و بهترین شدن ترجیح دهیم.

کاش ما هم “معمولی” باشیم…! درست مانندِ آن لحظه که خالق هستی، بدون هیچ تبعیضی؛ من و تو را از یک عنصرِ یکدست و “معمولی” خلق کرد…

멈추지 말고

My Dream is to fly
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: maneshty , **sara** , انرژی مثبت
ارسال: #۶۰۶
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳, ۱۰:۰۲ ب.ظ
داستانک
چرا زنان گریه می‌کنند؟

یک پسر کوچک از مادرش پرسید: “چرا گریه می‌کنی؟”
مادرش به او گفت: “زیرا من یک زن هستم.”
پسر کوچک گفت: “من نمی‌فهمم!”
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت: “تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید!”
بعد‌ها پسر کوچک از پدرش پرسید: “چرا مادر بی‌دلیل گریه می‌کند؟”
پدرش تنها توانست به او بگوید: “تمام زن‌ها برای هیچ چیز گریه می‌کنند.”
پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی‌دانست چرا زن‌ها بی‌دلیل گریه می‌کنند… بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را می‌داند…
او از خدا پرسید: “خدایا… چرا زن‌ها به آسانی گریه می‌کنند؟”
خدا گفت: “زمانی که زن‌ها را خلق کردم می‌خواستم که او موجود به خصوصی باشد، بنابراین شانه‌های او را آن‌قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بکشد، و همچنین شانه‌های او آنقدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد.
من به او یک نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه‌هایش را داشته باشد و وقتی آن‌ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی‌اعتنایی آن‌ها را نیز داشته باشد…
به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود، به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی کند.
به او توانایی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن‌ها به او آسیبی برسانند، به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.
به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش می‌کند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و باوفاداری کامل درکنار شوهرش باقی بماند…

و در آخر به او اشک‌هایی دادم که بریزد...

این اشک‌ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد، او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک می‌ریزد”

خداوند گفت: “زیبایی یک زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم‌های او دریچه روح اوست و در قلب او جایی که عشق او به دیگران در آن قرار دارد.”

멈추지 말고

My Dream is to fly
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: maneshty , **sara** , salam5 , انرژی مثبت
ارسال: #۶۰۷
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳, ۱۲:۱۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ ۱۲:۲۳ ب.ظ، توسط aamitis.)
داستانک

بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد…پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.

اگر بیکار بود همان جا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.

جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد.

همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

بهلول گفت:می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.

زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.

زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت: اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!

هارون ناراحت شد و پرسید: چرا؟

بهلول گفت: زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم

مثل قصه خود ما میمونه
این که انسان باید قبل از ظهور به کمال برسه_تلاش کنه اما این به معنای کمال گرایی مطلق هم نیست
کسی که منتظر ظهور است تا کسی بیاید و مشکلاتش راحل کند تا دری به رویش بگشاید هنری نکرده است
آن زمان خیلی دیر است برای انسان شدن چون دیگه همه چیز مشخص میشه
بشتابید
همه ی ادیان منتظر منجی هستن و وقتی ایشون تشریف بیارن واقعیت های دین رو بیان می فرمان و ابهامات رو رفع می کنن و نظرات و احکام همه یکی می شه وبرای مسلمین نظراتی که مبتنی بر ظن و گمان بوده کنار گذاشته می شه و دین سالم و کامل که مورد رضایت خداست به همه ی دنیا عرضه می شه

حالا اون زمان که همه چیز هویدا میشود ارزش دارد آدمی راه و منش درست رو تشخیص بده یا حال با وجود این همه ابهامات؟

دوست من

اگه یه روز چشاتو باز کردی و خودت رو وسط یه کوره دیدی ،

نترس و سعی کن پخته بیرون بیای ، وگرنه سوختن رو همه بلدن ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت
ارسال: #۶۰۸
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳, ۱۲:۲۵ ق.ظ
داستانک
راههای رسیدن به خدا

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.

برگرفته از: کتاب مکتوب - پائولوکوئیلو

دوست من

اگه یه روز چشاتو باز کردی و خودت رو وسط یه کوره دیدی ،

نترس و سعی کن پخته بیرون بیای ، وگرنه سوختن رو همه بلدن ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: tayebe68 , inteligentium , Menrva , hamedmohsenee , انرژی مثبت
ارسال: #۶۰۹
۲۶ بهمن ۱۳۹۳, ۱۰:۵۶ ق.ظ
داستان های آموزنده
روزی پادشاهی وزیرش را فراخواند و از او سه سوال پرسید و برای پاسخ وی سه روز مهلت مشخص کرد و متذکر شد که در صورت نیافتن پاسخ او را از مقامش برکنارخواهد کرد:
۱-غذای خدا چیست؟
۲-لباس خدا چیست؟
۳-کار خدا چیست؟

وزیر دو روزی را این ور و آن ور گشت و به هر کس این سوالات را می گفت نیش خندی می زد و تنها می گفت پادشاه خواسته با سیاست تو را از مقامت برکنار کند.
روز سوم وزیر دیوانه و سرگردان سر به بیابان گذاشت و با خودش گفت:«ما که نخواستیم خرقه وزیری را هم بخشیدیم به لقاش...»
در همین زمان صدای چوپانی را از دور شنید که داشت از دور آواز می خواند.کنار چشمه ای در همان نزدیکی با چوپان به درد و دل نشست....چوپان سه سوال پادشاه را از او جویا شد اما وزیر از گفت آنها سر باز زد و گفت:«تمام دانایان دربار از پاسخ این سوالات عاجزند...ای چوپان تو چگونه قادر به پاسخ گویی این سوالاتی؟»
چوپان حرفی نزد و سکوت کرد....
اما وزیر گفت بگذار تنها یکی از سوالاتش را برای تو بگویم:
به نظر تو غذای خدا چیست؟
چوپان گفت:خب کیست که نداند خدا غمخوار بنده های خویش است؟
وزیر کمی در فکر فرو رفت و با تعجب سوال بعدیش را پرسید:به نظر تو لباس خدا چیست؟
چوپان پاسخ داد:کیست که منکر باشد که خدا عیب پوش بنده های خویش است؟
وزیر خوشحال شد و گفت:
ای چوپان بگذار سوال بعدی را در حضور خود پادشاه پاسخ بگویی.او چوپان را نزد پادشاه برد و شرح حال را گفت.
پادشاه پرسید:ای چوپان غذای خدا چیست:
چوپان پاسخ داد:خدا غمخوار بنده های خویش است
پادشاه لختی در فکر فرو رفت و پرسید:و لباس خدا چیست؟
چوپان پاسخ داد:خدا عیب پوش بنده های خویش است
پادشاه خواست تا سوال سوم را از چوپان بپرسد،اما چوپان نگذاشت و پاسخ سوالش را در گرو شرطی گذاشت.پادشاه قبول کرد.
چوپان گفت سوال آخر پادشاه را در صورتی پاسخ خواهد داد که پادشاه لباسش را با چوپان عوض کند و هر یک در جای دیگری بنشینند.
پادشاه پس از کمی تامل قبول کرد.پس از تعویض ردا و مکان پادشاه سوال خود را پرسید:
ای چوپان کار خدا چیست؟
چوپان پاسخ داد :
کار خدا همین است که کنون دیدی....در زمانی کمتر از یک دقیقه منِ چوپان را پادشاه و توی پادشاه را چوپان ساخت.

---------------------------
خویشتن را بردار
عشق می ماند و تو
مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Aseman7 , NP-Cσмρℓєтє , abji22 , flowerirani , shayesteNEY , نارین , Bahar_HS , so@ , انرژی مثبت
ارسال: #۶۱۰
۲۷ بهمن ۱۳۹۳, ۰۸:۰۸ ب.ظ
داستان های آموزنده
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :

ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز

آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟
نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند و دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است پس متوجه فضل و رحمت خدا شد و به سجده افتاد و از خدا طلب بخش نمود...

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه


منبع:www.mousavichalak.ir

---------------------------
خویشتن را بردار
عشق می ماند و تو
مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: نارین , so@ , arefeh.hp , انرژی مثبت
ارسال: #۶۱۱
۳۰ بهمن ۱۳۹۳, ۰۳:۴۲ ب.ظ
داستان های آموزنده
عارفی پس از سالها مراقبه و عبادت به درجه ای رسید که توانست خدا را ببیند خداوند با او قرار گذاشت در سپیده دم یک روز زمستان به دیدار او خواهد رفت.
روز موعود فرارسید.عارف با شوق دیدار یار آن شب را نخوابید و تا سپیده منتظر نشست.بالاخره موعود رسید . عارف در خلسه فرورفت و کاملا مدهوش شد خداوند چهره اش را بر عارف گشود و از او سوالی پرسید:
"چه می خواهی؟"
عارف بلافاصله گفت:
پروردگارا من "تو" را می خواهم
ناگهان عارف از خواب پرید و بلافاصله از بالاترین درجه عرفان به پایین سقوط کرد و شد انسانی کاملا معمولی.
اما عارف از پا ننشست و دوباره مراقبه و عبادت را از سرگرفت و سالهای سال به مراقبه و عبادت و پاکسازی خویش پرداخت و پس از مشقت های فراوان و صد برابر مشقت های گذشته بالاخره دوباره به مرتبه ای رسید که خداوند می خواست چهره اش را بر او بگشاید و وعده دیدار شان شد دوباره یک سپیده دم زمستانی.
باز عارف برای دیدن یار مشتاق بود و شب را پلک ها را روی هم نگذاشت.موعد فرارسید و عارف وارد خلسه شد و مدهوش شد.خداوند چهره اش را دومرتبه بر عارف گشود و باز هم سوال خود را پرسید:"چه می خواهی؟"
عارف چیزی نگفت!
خداوند دو مرتبه پرسید :
"عارف چه می خواهی ؟"
اما عارف دیگر جواب نداد و تنها سکوت کرد.هرچه خداوند از او پرسید چه می خواهی عارف تنها "سکوت" را پاسخ پروردگار برگزید.

---------------------------
خویشتن را بردار
عشق می ماند و تو
مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@ , انرژی مثبت
ارسال: #۶۱۲
۳۰ بهمن ۱۳۹۳, ۱۱:۳۲ ب.ظ
داستان های آموزنده
نقل است شبهای زیادی ﺷﺎﮔﺮﺩﯼ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭﺗﻀرع ﺑﻮﺩ! ﺩﺭﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ تا اﺳﺘﺎﺩﺧﻮﺩﺭﺍ،ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪ،ﮐﻪ ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ اﻭﺭﺍ،ﻧﻈﺎﺭﻩ میکند!

ﺍﺳﺘﺎﺩﭘﺮﺳﯿﺪ:اﯾﻦ ﻫﻤﻪ عبادت و ﺍﺑﺮﺍﺯﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭﮔﺮﯾﻪ برای چیست؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:ﺑﺮﺍﯼ ﻃﻠﺐ ﺑﺨﺸﺶ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ،

ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:به این سوال جواب بده!
ﺍﮔﺮﻣﺮﻏﯽ ﺭﺍ،ﭘﺮﻭرﺵ ﺩﻫﯽ،ﻫﺪﻑ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺵِ ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯﮔﻮﺷﺖ ﻭﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪﺷﻮﻡ،
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:اﮔﺮﺁﻥ ﻣﺮﻍ،ﺑﺮﺍﯾﺖ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ،ﺁﯾﺎ ﺍﺯﺗﺼﻤﯿﻢ ﺧﻮﺩ،ﻣﻨﺼﺮﻑ میشوی؟

ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺏ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻧﻪ!نمیتوانم,ﻫﺪﻑ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯﭘﺮﻭﺭﺵ ﺁﻥ ﻣﺮﻍ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ،ﺗﺼﻮﺭﮐﻨﻢ!
ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ:ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ,ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﺨﻢ ﻃﻼ ﺩﻫﺪ ﭼﻪ ! ﺁﯾﺎ ﺍﻭ را باز خواهی ﮐﺸﺖ،ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻬﺮﻩ ﻣﻨﺪﮔﺮﺩﯼ؟

ﺷﺎﮔﺮﺩﮔﻔﺖ:ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎﺁﻥ ﺗﺨﻤﻬﺎ،ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﻭﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪﺑﻮﺩ!
ﺍﺳﺘﺎﺩﮔﻔﺖ:ﭘﺲ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ،ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺵ!...ﺗﻼﺵ ﮐﻦ،ﺗﺎ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺴﻢ,ﮔﻮﺷﺖ,ﭘﻮﺳﺖ ﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ،ﺗﻼﺵ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ،ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ،ﻣﻔﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﻮﯼ ﺗﺎ در ﻣﻘﺎﻡ ﺗﻮﺟﻪ،ﻟﻄﻒ ﻭ ﺭﺣﻤﺖِ ﺍﻭ قرارگیری…
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ... ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ! اﻭ، ﺍﺯ ﺗﻮ تفکر،ﺣﺮﮐﺖ،ﺭﺷﺪ ،ﺗﻌﺎﻟﯽ، ﻭ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻭ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮﺩ،ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﺯﺍﺭﯼ و عبادت کورکورانه!

خداوندا ... کدام نقطه ی زمین، از تو خالیست که خلق تو را در آسمان می جویند؟! منصور حلاج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: NP-Cσмρℓєтє , so@ , hamedmohsenee , miss msv66 , انرژی مثبت
ارسال: #۶۱۳
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۴, ۰۸:۴۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۸:۴۶ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستان های آموزنده
دیروز یکی ازم پرسید: اقای مهندس شما با این همه مشغله ی کاری و...
که همه با هاتون کار دارند و باید در دست رس باشید چرا تلفن همراه نمی خرید؟
روم نشد بهش بگم چرا!
این داستانو اینجا می نویسم تا شاید اگه باز ازم پرسید بهش بگم اینو بخونه شاید بفهمه چرا گوشی نمیخرم...
درست وقتی به سن ۱۶-۱۷ سالگی که رسیدم و تا آمدم معنای حقیقی زندگی و خانواده را بفهمم یک اتفاق خیلی بد برام افتاد و غمی شگرف را در زندگی من نهادینه کرد و تمام خنده ها و شادی های جوانی ام را به سیاه چال حسرت کشیده شد
یک روز گرم تابستان نمی دونم سر چی شد که با مادرم بحثم شد و اون روز باهم دعوای شدیدی کردیم خیلی شدید انقدر که من دیگه کلافه شدم و زدم بیرون وقتی برگشتم خونه مامان مثل همیشه داشت کارهای خانه را انجام میداد ولی من مثل همیشه که از بیرون می امدم و بهش سلام می کردم به خاطر دعوای ظهر بهش سلام نکردم و یک راست رفتم توی اتاقم چند ساعتی رو موزیک گوش کردم و بعدش بلند شدم رفتم کامپیوتر بازی و آنقدر غرق بازی بودم که اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم شب شده بود و هوا کاملا تاریک شده بود ولی من آنقدر عرق افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم ساعتها بود که خورشید غروب کرده و پدر از سر کار برگشته بود.
وقتی فهمیدم شب شده که مامانم درب اتاقم را زد در را باز کرد و گفت : علی جان بیا شامتو بخور.
بهش نگاه نکردم چون هنوز از دستش عصبانی بودم .
گفتم : گرسنه نیستم هر وقت گرسنه شدم خودم میرم میخورم شما نمی خواد زحمت بکشید همون که بهم گیر میدید و حسابی حالمو میگیرید برام بسه! شام دادنتون پیش کش...
و مامان بدونه اینک چیزی بگه در را بست و رفت.
ساعت ۱۲ بود که از اتاقم بیرون امدم و رفتم سر یخچال و دو"سه تا تیکه کالباس و یک تیکه نون و یک لیوان نوشابه ریختم و گذاشتم توی سینی تا ببرم توی اتاقم بخورم یهو چشمم به میز شام افتاد مامان قرمه سبزی درست کرده بود و وسایل شام را همان جوری روی میز گذاشته بود تا من بخورم ولی من باز بی اعتنا به لطف مادرم ازش گذشتم و رفتم توی اتاق و شبمو با همون کالباسها سر کردم.
نمی دونم چی شد که خوابم برد.
صبح باز با صدای مامانم بود که توجه شدم خورشید ساعتهاست که طلوع کرده.
مامانم صدام کرد و گفت : علی علی پاشو مگه نمی خوای کلاس فوتبال بری؟ اگه می خوای من که دارم میرم سر کار تا یه جایی برسونمت.
ولی از اونجایی که هنوز با مامانم قهر بودم پتو رو کشیدم روی سرم و پشتمو بهش کردم و گفتم: نمی خوام" مزاحم شما نمی شم خودم میرم.
مامان گفت : پس خواب نمونی بلند شو " توی راهم مواظب خودت باش زود بیا خونه باز نری بازی گوشی دل من هزار راه بره.
گفتم:اگه میخواید نگرانم نشید برام یه گوشی بخرید هر وقت نگران شدید زنگ بزنید ببینید کجام .
-علی دوباره شروع نکن ۱۰۰ بار بهت گفتم تلفن همراه مناسب سن شما نیست.
-خیلی خوب باشه شما هم فقط بلدید گیر بدید به آدم والا به خدا من بزرگ شدم چرا نمی خواهید بفهمید
-خیلی خوب دوبار شروع نکن اول صبحی اصلا حوصله ندارم.
-بیا تا ما آمدیم باهم بحث کنیم تو حوصله نداری.
-آخه تو بحث نمی کنی دعوا راه میندازی منم حوصله ی دعوا ندارم.
مادرم خداحافظی کرد و رفت و من انقدر از بحث ناکاممون عصبانی بودم که یک ربعی سرم کردم زیر پتو و از سر لجبازی با مامانم بلند نشدم
وقتی که بلند شدم مامان دیگه رفته بود سر کار و خونه نبود.
رفتم ساک باشگاه ام را برداشتم و لباسهای فوتبالمو که مامان دیشب شسته بود گذاشتم داخل ساک و یک صبحانه ی سر پایی خوردم و رفتم کلاس فوتبال.
کلاسم که تموم شد بعد از کلاس از لج مامانم چند ساعتی رو الکی توی خیابانها پرسه زدم و بعد از یکی دو ساعت امدم خانه.
مامان هنوز نیامده بود خانه پیغام گیر تلفن را هم چک کردم تعجبی!!!!مامان هیچ پیغامی نگذاشته بود که دلم هزار راه رفت و از این جور حرفها.
یه بادی به گلو دادم که به به بالاخره به مامانم فهموندم که کاری به کارم نداشته باشه و من دیگه بزرگ شدم و میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم و مواظب خودم باشم
یه چند ساعتی گذشت که تلفن زنگ زد شمارش برای طرفهای محل کار مامان بود فهمیدم مامانه که انگار از تلفن همگانی زنگ میزنه لابد باز یادش رفته بود گوشیشو به شارج بزنه شارجش تموم شده حالا داره با تلفن همگانی زنگ میزنه
برای اینکه حرسشو در بیارم گوشی رو جواب ندادم و گوشی را برنداشتم
چند باری تلفن زنگ خورد و قطع شد تا اینکه بیست دقیقه بعد بابام زنگ زد خونه
با خودم گفتم لابعد مامان زنگ زده چوقولی منو به بابام کره این بار برای اینکه ضایعش کنم گوشی رو برداشتم صدای بابا پشت تلفن میلرزید
-س سسس سسلام خوبی خو خوبی؟
-سلام خوبم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-میام دنبالت بریم جایی
-کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بیمارستان
-بیمارستان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
-مامانت صبح که می خواسته بره سر کار توی را تصادف کرده الان تو بیمارستانه.
یهو دلم هوری ریخت پایین چشمم سیاهی رفت تمام وسایلهای خونه دور سرم می چرخیدن پرسیدم؟
-الان حالش چه طوره؟
-نمی دونم بیهوشه.
نمی دونم چقدر طول کشید که بابا آمد دنبالم و خدا میدونه تا زمانی که به بیمارستان برسم چه حال و روزی داشتم
ولی اون روز و کارهایم را هیچ وقت فراموش نمی کنم .
اون روز بود که فهمیدم وایییییییی چقدر زود دیر میشه.
و من هرگز نتونستم تووی چشمای باز مامان نگاه کنم.
هرگز نتونستم لبخندشو ببینم.
هرگز وقت نکردم بهش بگم منو ببخش .
هرگز نتونستم توی چشماش زل بزنم و بگم دوست دارم مامان.
مامان یک هفتهی بعد خیلی آروم در گهواره ی سنگی خودش تا ابد خوابید و من موندم حسرت هزارتا حرف نزده و نگاه نکرده.
و من از اون به بعد دیگه تصمیم گرفتم هرگز تلفن همراه نخرم.

برگرفته از سایت تبیان

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: raha_ce , miss msv66 , Aurora , salam5 , Menrva , NP-Cσмρℓєтє , Mansoureh
ارسال: #۶۱۴
۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۴, ۱۰:۲۵ ب.ظ
داستان های آموزنده
(۰۵ اردیبهشت ۱۳۹۴ ۰۸:۴۶ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  دیروز یکی ازم پرسید: اقای مهندس شما با این همه مشغله ی کاری و...
که همه با هاتون کار دارند و باید در دست رس باشید چرا تلفن همراه نمی خرید؟
روم نشد بهش بگم چرا!
این داستانو اینجا می نویسم تا شاید اگه باز ازم پرسید بهش بگم اینو بخونه شاید بفهمه چرا گوشی نمیخرم...
درست وقتی به سن ۱۶-۱۷ سالگی که رسیدم و تا آمدم معنای حقیقی زندگی و خانواده را بفهمم یک اتفاق خیلی بد برام افتاد و غمی شگرف را در زندگی من نهادینه کرد و تمام خنده ها و شادی های جوانی ام را به سیاه چال حسرت کشیده شد
یک روز گرم تابستان نمی دونم سر چی شد که با مادرم بحثم شد و اون روز باهم دعوای شدیدی کردیم خیلی شدید انقدر که من دیگه کلافه شدم و زدم بیرون وقتی برگشتم خونه مامان مثل همیشه داشت کارهای خانه را انجام میداد ولی من مثل همیشه که از بیرون می امدم و بهش سلام می کردم به خاطر دعوای ظهر بهش سلام نکردم و یک راست رفتم توی اتاقم چند ساعتی رو موزیک گوش کردم و بعدش بلند شدم رفتم کامپیوتر بازی و آنقدر غرق بازی بودم که اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم شب شده بود و هوا کاملا تاریک شده بود ولی من آنقدر عرق افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم ساعتها بود که خورشید غروب کرده و پدر از سر کار برگشته بود.
وقتی فهمیدم شب شده که مامانم درب اتاقم را زد در را باز کرد و گفت : علی جان بیا شامتو بخور.
بهش نگاه نکردم چون هنوز از دستش عصبانی بودم .
گفتم : گرسنه نیستم هر وقت گرسنه شدم خودم میرم میخورم شما نمی خواد زحمت بکشید همون که بهم گیر میدید و حسابی حالمو میگیرید برام بسه! شام دادنتون پیش کش...
و مامان بدونه اینک چیزی بگه در را بست و رفت.
ساعت ۱۲ بود که از اتاقم بیرون امدم و رفتم سر یخچال و دو"سه تا تیکه کالباس و یک تیکه نون و یک لیوان نوشابه ریختم و گذاشتم توی سینی تا ببرم توی اتاقم بخورم یهو چشمم به میز شام افتاد مامان قرمه سبزی درست کرده بود و وسایل شام را همان جوری روی میز گذاشته بود تا من بخورم ولی من باز بی اعتنا به لطف مادرم ازش گذشتم و رفتم توی اتاق و شبمو با همون کالباسها سر کردم.
نمی دونم چی شد که خوابم برد.
صبح باز با صدای مامانم بود که توجه شدم خورشید ساعتهاست که طلوع کرده.
مامانم صدام کرد و گفت : علی علی پاشو مگه نمی خوای کلاس فوتبال بری؟ اگه می خوای من که دارم میرم سر کار تا یه جایی برسونمت.
ولی از اونجایی که هنوز با مامانم قهر بودم پتو رو کشیدم روی سرم و پشتمو بهش کردم و گفتم: نمی خوام" مزاحم شما نمی شم خودم میرم.
مامان گفت : پس خواب نمونی بلند شو " توی راهم مواظب خودت باش زود بیا خونه باز نری بازی گوشی دل من هزار راه بره.
گفتم:اگه میخواید نگرانم نشید برام یه گوشی بخرید هر وقت نگران شدید زنگ بزنید ببینید کجام .
-علی دوباره شروع نکن ۱۰۰ بار بهت گفتم تلفن همراه مناسب سن شما نیست.
-خیلی خوب باشه شما هم فقط بلدید گیر بدید به آدم والا به خدا من بزرگ شدم چرا نمی خواهید بفهمید
-خیلی خوب دوبار شروع نکن اول صبحی اصلا حوصله ندارم.
-بیا تا ما آمدیم باهم بحث کنیم تو حوصله نداری.
-آخه تو بحث نمی کنی دعوا راه میندازی منم حوصله ی دعوا ندارم.
مادرم خداحافظی کرد و رفت و من انقدر از بحث ناکاممون عصبانی بودم که یک ربعی سرم کردم زیر پتو و از سر لجبازی با مامانم بلند نشدم
وقتی که بلند شدم مامان دیگه رفته بود سر کار و خونه نبود.
رفتم ساک باشگاه ام را برداشتم و لباسهای فوتبالمو که مامان دیشب شسته بود گذاشتم داخل ساک و یک صبحانه ی سر پایی خوردم و رفتم کلاس فوتبال.
کلاسم که تموم شد بعد از کلاس از لج مامانم چند ساعتی رو الکی توی خیابانها پرسه زدم و بعد از یکی دو ساعت امدم خانه.
مامان هنوز نیامده بود خانه پیغام گیر تلفن را هم چک کردم تعجبی!!!!مامان هیچ پیغامی نگذاشته بود که دلم هزار راه رفت و از این جور حرفها.
یه بادی به گلو دادم که به به بالاخره به مامانم فهموندم که کاری به کارم نداشته باشه و من دیگه بزرگ شدم و میتونم خودم برای خودم تصمیم بگیرم و مواظب خودم باشم
یه چند ساعتی گذشت که تلفن زنگ زد شمارش برای طرفهای محل کار مامان بود فهمیدم مامانه که انگار از تلفن همگانی زنگ میزنه لابد باز یادش رفته بود گوشیشو به شارج بزنه شارجش تموم شده حالا داره با تلفن همگانی زنگ میزنه
برای اینکه حرسشو در بیارم گوشی رو جواب ندادم و گوشی را برنداشتم
چند باری تلفن زنگ خورد و قطع شد تا اینکه بیست دقیقه بعد بابام زنگ زد خونه
با خودم گفتم لابعد مامان زنگ زده چوقولی منو به بابام کره این بار برای اینکه ضایعش کنم گوشی رو برداشتم صدای بابا پشت تلفن میلرزید
-س سسس سسلام خوبی خو خوبی؟
-سلام خوبم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-میام دنبالت بریم جایی
-کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-بیمارستان
-بیمارستان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
-مامانت صبح که می خواسته بره سر کار توی را تصادف کرده الان تو بیمارستانه.
یهو دلم هوری ریخت پایین چشمم سیاهی رفت تمام وسایلهای خونه دور سرم می چرخیدن پرسیدم؟
-الان حالش چه طوره؟
-نمی دونم بیهوشه.
نمی دونم چقدر طول کشید که بابا آمد دنبالم و خدا میدونه تا زمانی که به بیمارستان برسم چه حال و روزی داشتم
ولی اون روز و کارهایم را هیچ وقت فراموش نمی کنم .
اون روز بود که فهمیدم وایییییییی چقدر زود دیر میشه.
و من هرگز نتونستم تووی چشمای باز مامان نگاه کنم.
هرگز نتونستم لبخندشو ببینم.
هرگز وقت نکردم بهش بگم منو ببخش .
هرگز نتونستم توی چشماش زل بزنم و بگم دوست دارم مامان.
مامان یک هفتهی بعد خیلی آروم در گهواره ی سنگی خودش تا ابد خوابید و من موندم حسرت هزارتا حرف نزده و نگاه نکرده.
و من از اون به بعد دیگه تصمیم گرفتم هرگز تلفن همراه نخرم.

برگرفته از سایت تبیان
خیلی قشنگ بود Sad

heeeeeeeeeeeey YOLO... Wink
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت
ارسال: #۶۱۵
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴, ۰۱:۴۵ ق.ظ
داستان های آموزنده
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.
مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد.
ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد.
منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟
زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , alirezaei , NP-Cσмρℓєтє , Mansoureh , The BesT


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۶۹۳ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۵۲۴ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۶۵۴ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۸۴۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۴۴ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۱,۸۹۹ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۷۵۸ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۱۳۲ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۵۳ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۷۲۸ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close