زمان کنونی: ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۱۲:۵۰ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۵۷۱
۱۰ تیر ۱۳۹۲, ۱۰:۰۳ ب.ظ
RE: داستانک
راز موفّقیت از زبان سقراط!

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم."

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.

به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید. ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد.

مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد.

سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Andrew S.Tanenbaum , slinda , amironline , berkeley , poursadeqi , نارین
ارسال: #۵۷۲
۱۰ تیر ۱۳۹۲, ۱۱:۱۶ ب.ظ
داستانک
سلام ممنونم از داستانای قشنگ همگی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۵۷۳
۱۱ تیر ۱۳۹۲, ۰۸:۱۱ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۱ تیر ۱۳۹۲ ۰۸:۱۴ ق.ظ، توسط simorghsimorgh.)
RE: داستانک
بازرسی می گفت:
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟

******** ********

نتیجه:
۱) راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.

۲) در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی.

۳) همه راه حل ها همیشه در تیررس نگاه نیست.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , انرژی مثبت , good-wishes , Autumn.Folio , تینا , GoodStudent67 , Andrew S.Tanenbaum , amironline , berkeley , nina325 , نارین , diligent
ارسال: #۵۷۴
۱۵ تیر ۱۳۹۲, ۰۱:۰۸ ق.ظ
داستانک
باب باتلر در سال ١٩٦٥ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده، هق هق می‌گریست.

باتلر در حین تنفّس مصنوعی و احیاء قلبی به مادر درمانده امید می‌داد و اطمینان می‌بخشید و می‌گفت؛ "نگران نباشید؛ من دستان او بودم و از استخر بیرونش آوردم؛ حالش خوب خواهد شد. حالا هم ریه‌های او هستم؛ با هم از عهدۀ زندگی مجدّد بر خواهیم آمد."
چند ثانیه بعد، دخترک کوچک سرفه‌ای کرد و دیگربار نفسی کشید و قلبش به حرکت آمد و زد زیر گریه. مادرش او را در آغوش کشید و هر دو شادمان و مسرور بودند. مادر از باتلر پرسید، "از کجا می‌دانستید که حالش خوب خواهد شد؟" باتلر گفت، "راستش را بخواهید نمی‌دانستم. امّا وقتی زمان جنگ پاهایم را از دست دادم، در آن میدان تنهای تنها بودم. هیچ کس آنجا نبود به من کمک کند مگر دخترکی ویتنامی. دخترک تلاش می‌کرد مرا به طرف روستایش بکشد و در آن حال به انگلیسی دست و پا شکسته‌ای زمزمه می‌کرد، "طوری نیست؛ زنده می‌مانی. من پاهای تو هستم. با هم از عهدۀ این کار بر می‌آییم." کلام محبّت آمیز او به روح و جانم امید بخشید و حالا خواستم همان کار را برای استفانی بکنم."

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: GoodStudent67 , Andrew S.Tanenbaum , amironline , Maryam-X , berkeley , ف.ش , poursadeqi , نارین
ارسال: #۵۷۵
۲۶ تیر ۱۳۹۲, ۱۲:۱۲ ق.ظ
داستانک
اقای arcsin رفتید تو کار داستان نویسی؟ Smile

---------------------------

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .

هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...
در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Maryam-X , x86 , poursadeqi , نارین , diligent
ارسال: #۵۷۶
۲۶ تیر ۱۳۹۲, ۱۰:۳۷ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۶ تیر ۱۳۹۲ ۱۰:۳۹ ق.ظ، توسط simorghsimorgh.)
RE: داستانک
((ملانصرالدین و ماه رمضان))

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمضانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.

دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
…. ۸۰ هسته خرما توی قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند…. بهتر است….. بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم….
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , GoodStudent67 , poursadeqi
ارسال: #۵۷۷
۲۷ تیر ۱۳۹۲, ۰۲:۳۸ ب.ظ
داستانک
شیخ خرقانی از عرفای بزرگ یه شب در حال عبادت بود ، ندایی از طرف خدا رسید که : ای شیخ ! میخواهی دورن تو را به مردم نشان دهیم تا از گرد تو پراکنده شوند ؟
شیخ خرقانی در پاسخ گفت : می خواهی چنان از بخشش و مهربانی تو برای مردم بگویم که دیگر هیچ کس عبادتت نکند؟
جواب داده شد : نه تو چیزی بگو و نه ما !

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Andrew S.Tanenbaum , x86 , SaMiRa.e , poursadeqi , silver_0255 , نارین
ارسال: #۵۷۸
۲۸ تیر ۱۳۹۲, ۱۲:۱۰ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۸ تیر ۱۳۹۲ ۰۵:۴۷ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
-------------
پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر، عروس و نوه چهار ساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.

پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم، و گرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اتاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد. هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند، پدربزرگ فقط اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.

یک روز عصر، قبل از شام، پدر متـوجه پسر چهـار ساله خود شد که داشت با چند تکـه چوب بـازی می کرد. پدر رو به او کرد و گفت: پسرم، داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید، در آنها غذا بخورید! و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.

از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.
--------

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
------
آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , good-wishes , poursadeqi , silver_0255
ارسال: #۵۷۹
۲۸ تیر ۱۳۹۲, ۰۵:۵۳ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۸ تیر ۱۳۹۲ ۰۶:۰۴ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
گویند: روزی خلیفه از محلی می گذشت ، دید که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه می گیرد. پرسید: چه می کنی؟ گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به ما چه قدر می رسد و به شما چه قدر؟ هر چه سعی می کنم ، می بینم که به من بیشتر از دو ذارع (حدود یک متر) نمی رسد و به تو هم بیشتر از این مقدار نمی رسد
-------------

حاجى نورى داستانى را در دارالسلام ذکر کرده است یک نفر عابد چندین سال مشغول عبادت بود در عالم رویا به او خبر دادند که خداوند مقدر فرموده است نصف عمرت فقیر باشى ، نصف دیگر غنى اختیارش با خودت که نصف اول را انتخاب کنى یا دوم را، در عالم رویا گفت :زن صالحه عاقله اى دارم با او مشورت کنم.
زن گفت : نصف اول را غنى انتخاب کن ، از فردا شروع به زیاد شدن نعمت شد.
زن گفت اى مرد وعده خداست همین طور که خدا نعمت مى دهد تو هم انفاق کن ، از این طرف مى آمد از آن طرف مى داد، نصف عمرش گذشت منتظر است فقر بیاید، اما فرقى نکرد، همین طور نعمت خدا بر او جاریست ،
عرض کرد پرودگارا چه طور شد، به او خبر دادند تو تشکر کردى ما هم زیاد کردیم (( لئن شکرتم لازیدنکم )) شکر مال انفاق آن است چنانچه کفرانش روى هم گذاشتن است

صاحب منتخب التواریخ مى نویسد در کربلا عطارى که مشهور به تقوا بود مریض مى شود و مرضش طولانى مى گردد یک نفر از دوستان به عیادتش مى رود و مى بیند از وسائل زندگى و خانه چیزى برایش نمانده ، حصیرى زیر پایش و متکائى زیر سرش هست ، این آقاى تاجر به چنین روزى افتاده است ! پسرش وارد شد گفت : پدر براى نسخه امروز پول نیست تا دوا بخرم ، متکاى زیر سرش را به او داد و گفت : این را هم ببر و بفروش ببینم راحت مى شوم یا نه ؟ دوست عیادت کننده پرسید مطلب چیست ؟ گفت : من در کربلا نمایندگى فروش آبلمیوى شیراز داشتم ، آبلیمو وارد مى کردم به مبلغ گزاف مى فروختم ، ناگهان در کربلا تب حصبه عمومى شد و طبیبها مداواى عام کردند که آبلیمو نافع است ، روز اول کارى نکردم ، از فردا به خودم گفتم چرا آبلیمو را ارزان بفروشم حالا که خریدار فراوان دارد، دو برابر و بعد چند برابر کردم ، مردم بیچاره هم ناچار مى خریدند بعد دیدم آبلیمو دارد کم مى شود و هر چه گران مى کنم مى خرند ولى تمام مى شود، شروع کردم آب در آبلیمو کردن و سپس آبلیموى مصنوعى و تقلبى درست کردم ، مال فراوانى به دست آوردم ، لیکن چندى بعد بسترى شدم ، در اثر این بیمارى آنچه پول آبلیمو به دست آوردم دادم تا امروز که دیدى همین متکا باقى مانده بود این را نیز دادم ببینم راحت مى شوم یا نه ؟

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: good-wishes , SaMiRa.e , poursadeqi , ف.ش , silver_0255 , نارین
ارسال: #۵۸۰
۰۳ مرداد ۱۳۹۲, ۰۵:۵۵ ب.ظ
سرزمین آرزوها
هفته ها بود که کوه را می کندیم . صخره های عظیم را از رو به رویمان بر می داشتیم و از سنگ ها می گذشتیم تا به آن سوی کوه برسیم . آن طرف کوه سرزمین آرزوهایمان بود و برای رسیدن به آن باید دل سخت و سیاه سنگ ها را می شکافتیم . درست در روزی که گفته می شد نصف تونل کنده شده است ، تیغه ی کلنگ یکی از ما به تیغه ی کلنگی از سمت رو به رو برخورد کرد و بعد کوه شکافته شد و عده ای خسته و خاک آلود چون ما پیدا شدند . برای هم راه باز کردیم و از هم گذشتیم . هر یک راهی سرزمین آرزوهایمان بودیم .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , Mohammad-A , Maryam-X , IT SIROOS , silver_0255 , **sara** , نارین
ارسال: #۵۸۱
۰۴ مرداد ۱۳۹۲, ۰۱:۱۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۷ مرداد ۱۳۹۲ ۱۲:۳۲ ق.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
( این داستان رو یکی از دوستان به ایمیلم ارسال کرده بودند که ازشون ممنونم.)

آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود.

هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند؛ خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم.

اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بودکه درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار بودم « بیلی» پسر ۶ ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از ۲ یا ۳ قاشق نبود.

هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود.
هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند.

هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد.

من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی تیمار کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد.

این خداوند است....

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: good-wishes , IT SIROOS , silver_0255 , **sara** , Maryam-X , Abrekhoshhal , *Najmeh* , nina325 , نارین , arefeh.hp
ارسال: #۵۸۲
۰۵ مرداد ۱۳۹۲, ۱۰:۰۵ ب.ظ
داستانک
روزی روزگاری در یکی از روستاها مرد عارفی بوده (فک کنم اسمش حسین شبستری بود)که بعضی موقع ها سجاده ش را روی آب پهن میکرده و روی آب نماز میخونده، مردم روستا زمانی که این عظمت و میبینن ازش میپرسن که چگونه به این عظمت رسیده ای ، در جواب میگویید هرچند تقوا و پاکی ، نماز شب و شب زنده داری تاثیر گذار بود ولی به خاطر اینا نبود یک شب مادرم از خواب بیدار شد و آب میخواست در خانه آب نداشتیم کوزه را برداشتم رفتم از سر چشمه آب آوردم زمانی که به خانه برگشتم مادرم خوابش برده بود ، من کوزه را بغل گرفتم و کنار مادرم ایستادم (شاید ساعت ها شاید !!!)تا از خواب بیدار شود و به او آب دهم.

اگه بتوانی در یافتن جواب سوالاتم کمک کنی ، تا ابد از تو متشکر خواهم شد .
شوپنهاور
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , good-wishes , silver_0255 , slinda , mehdi.m2 , نارین , arefeh.hp
ارسال: #۵۸۳
۰۷ مرداد ۱۳۹۲, ۱۲:۲۰ ق.ظ
RE: داستانک
دکتر آرون گاندی، و مؤسّس مؤسّس "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:

شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصل هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم. ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.

یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم. چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.

وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت ۵ همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم." بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.

ساعت ۵/۵ بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.

پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟"
آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم."
ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود. مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی.
برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."


پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.

همان جا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم.

غالباً درباره آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم. تصوّر نمیکنم. از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل ساده عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّه عدم خشونت.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: IT SIROOS , good-wishes , silver_0255 , **sara** , mehdi.m2 , Breeze , soheila2012 , نارین , m..ch , tayebe68 , arefeh.hp
ارسال: #۵۸۴
۰۷ مرداد ۱۳۹۲, ۰۳:۳۶ ب.ظ
مجنون و مرد نمازگزار
روزی مجنون از سجاده شخصی عبور کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , sadeghb , Maryam-X , sahar121 , **sara** , *Najmeh* , sahar bano , نارین , m..ch , arefeh.hp
ارسال: #۵۸۵
۱۰ مهر ۱۳۹۲, ۱۰:۰۸ ب.ظ
داستانک
زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چندهفته ای سفر می کردیم به این باغ خوش آب و هوا ، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی می‌اومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره‌ی خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه‌ی فامیل اونجا جمع بودن، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوشگذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی قایم با شک بود اونم بعضی وقتا می تونستی، ساعتها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه‌ی سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه‌ی انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.

با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی
غروب که همه‌ی کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم :
بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم!

پدر خدا بیامرز ما، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت :
برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتم و بوسید، گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه‌ی همه پولایی که بابا بهش داده بود ...»

آری، یاد باد روزگاری که مردمان، بزرگ و بخشنده بودند

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ۱۰:۳۰ , **sara** , sahar bano , نارین , diligent , tayebe68


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۷۰۳ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۵۴۷ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۶۶۱ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۸۶۱ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۴۷ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۱,۹۳۷ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۷۶۹ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۱۳۶ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۵۵ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۷۵۸ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close