چند روز بعد ناراحت از اینکه چرا باز جوگیر شده و مغز پروانه خورده و کتاباش و اهدا کرده ، پِیج به پِیج مانشت رو میگشت ببینه بازم کسی رو پیدا میکنه که کتاباشو فی سبیل الله اهدا کنه یا نه ..
تا اینکه یه روز دید یکی از بچه ها آگهی اهدای کتاباشو زده . سریع دست به کار شد و بهش ایمیل زد و طرف هم قبول کرد و کتابا رو واسش فرستاد ..
حالا باز منوچ مونده بود و کلی کتاب نخونده و کنکوری که ۵ ماه دیگه شروع میشد...