(۰۱ آبان ۱۳۹۲ ۰۲:۵۵ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: (10 مهر ۱۳۹۲ ۱۰:۰۸ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط: زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم
و تمام محصولات باغ را خودمان میخوردیم.
داستانکی از خانم انرژی
الان می تونم اینو به نام خودم ثبت کنم یا به نام شما ثبت می شه
می تونیم هم نویسنده دو نفر باشن اشکالی که نداره
انشالله مسابقه کووتاهترین داستان گذاشتن می فرستمش
---------------------
داستانی بسیار جالب!!
پزشک و جراحی مشهور (د. ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، با عجله به فرودگاه رفت.
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه، که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم.
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما می خواهید من ۱۶ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید می تونید یک ماشین دربست بگیرید تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است.
دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوریکه ادامه دادن برایش مقدور نبود. ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگر راه را گم کرده، خسته و کوفته و درمانده و با ناامیدی براهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد..
کنار کلبه توقف کرد و در را زد، صدای پیرزنی را شنید.
-بفرما داخل هرکه هستی..دربازاست...
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند،..
پیرزن خنده ای کرد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی... ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدرکنی و کمی غذا هم هست بخور..
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد، درحالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود. که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود، که هر از گاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر رو به او گفت:
... بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی تو شدم، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: واما شما،..رهگذری هستیدکه خداوند به ما سفارش شما را کرده است..
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا...
دکتر ایشان گفت: چه دعایی؟
گفت: این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند..
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست، ولی او خیلی از ما دور هست و دسترسی به او مشکل هست و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود. پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند..!
دکتر ایشان درحالیکه گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را از کار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن واداشت. تااینکه من را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند.