یاد بچگیا بخیر تابستون یه مزه ای داشت واسم که هیچ فصل دیگه ای نداشت! خلاصی از امتحانات و جیم شدن واسه بازی که از صبح شروع میشد و تا غروب و تاریکی ادامه داشت! گرسنگی خستگی تشنگی گرما رو حس نمیکردم .آسمان زیباترین اثر هنری بود که با حسرت نگاهش میکردم! رنگ به رنگ !!! کلاغ ها هم اون موقع ها دسته جمعی میرفتن سمت خونشون!!! آسمان سیاه میشد از جمعیتشون! اما حالا چی؟ چند روز پیش یه کلاغ دیدم بعد عمری! بغل سطل زباله! هکچین چپ چپ نگاهم کرد و بالش باز کرد ! فکر کرد میخوام گنج عظیم زباله ایشو بربایم
این تصویر کجا و اون تصویر کجا!!! بچگی ها دلتنگی معنا نداشت اگر هم غصه میومد تو دلمون آغوش پر مهر مادر به سرعت اارامش میاورد! حالا تابستون که میاد بیرون رفتن از خونه مصادف با این
قیافه من! تو گرما و دود!! با مقنع و روسری و حجاب که دیگه خیلیییییی سخته و فقط اینو دخترا میفهمن
بدو بدو بین جمعیت عظیم آدم ها .... کاش بچه میموندیم