روز دوم ماه رمضان برا یه کاری رفتم بیرون. ظهر که شد برادرم اومد دنبالم. وقتی سوار ماشین شدم یه پاکت نون تازه روی صندلی بود که بوش همه ماشینو گرفته بود. منم با یه دستم در ماشینو بستمو و با دسته دیگم در پاکتو باز کردم. خلاصه شروع کردم به خوردن، حالا نخور کی بخور. چند تا لقمه که خوردم پیش خودم گفتم اگه خیلی نون بخورم سیر میشم نمی تونم ناهار بخورم. لقمه آخرو گذاشتم توی دهنم و از مامانم پرسیدم ناهار چی داریم؟ بابام از صندلی جلو برگشت و گفت مگه روزه نیستی؟؟؟

تازه فهمیدم ای داد بی داد، روزه بودم. به مامانم گفتم آخه چرا نمیگی روزه ام؟ حالا نگو مامانم ازم پرسیده بود که چرا نون میخوری منم جواب داده بودم که گشنمه ، ولی از بس چشام نونا رو گرفته بود اصلن متوجه نشدم. مامانمم فکر کرده بود که دیگه نمی تونم روزه امو ادامه بدم. هیچی دیگه من اون روز با چند لقمه نون توی ظهر، روزه امو کامل کردم.

البته من توی این مورد سابقه دارم.
نتیجه اخلاقی: اگه من طمع نمی کردم و به همون نون خالی قانع بودم، هم سیر شده بودم و هم روزه ام قبول بود.