میخواستم برم بازار، اما عجله ای سر رفتن و برگشتن نداشتم میخواستم با اتوبوس برم که نمیدونم چی شد همینطور ناخودآگاه به تاکسی گفتم بازار. خلاصه سوار شدم دیدم راننده چیزی تعریف کرده به مسافر قبلی و میخندن.
بعد یهو سر چهارراه یه اتوبوس(البته بخش خصوصی، دولتی هاش سر ایستگاه هم به زور نگه میدارن) ترمز زد و مسافر سوار کرد راننده اصلا ناراحت نشد و برگشت گفت الان وسط چهارراه سوار میکنه اما مسافر وسط چهار راه بخواد پیاده بشه نگه نمیداره. و باز خندید.
خدا نگهش داره خنده هاش هم قشنگ و بامزه بود

بعد گفت چرا عصبانی بشم من یه راننده پیدا میشه که عصبانی بشه، کافیه دیگه همون. مگه نه داداش، خطاب به من گفت.
باز خندید از اون خندهای قشنگ.
چندتا حرف بامزه هم گفت و همه خندیدیم.
گفت من همیشه حالم خوشه شکر خدا، ۳جا اقساط میدم، پسرم دانشگاه آزاد میخونه چک واسه شهریش دادم و دخترم هم خواستگار داره و به فکر جهزیش هستم، اما اینا مشکلی نیستن و خدا همیشه هست و من هم زیر پناه اون خوشحالمو از زندگی لذت میبرم.
گفتم خیلی خوبه این روحیتون، انشالله که همیشه شاد باشین.
گفت ۶۲ سالمه تا حالا غمگین نبودم حتی تو مصیبت از دست دادن عزیزان، حتما حکمتی بوده و خدا گرفته از ما. گفت اصلا نمیدونم گرفتاری به چی میگن، عصبانی بودن چجوریه؟
خدا هم همیشه کمکم کرده و همین که تکیه گاهمه همیشه شاد نگهم داشته
اصلا پشیمون نبودم که چرا الکی سوار تاکسی شدم در حالی که عجله ای نداشتم
دلم میخواست تاکسیه به اندازه اتوبوس دیرتر به مقصد میرسید.
واقعا خوش به حالش که خدا رو بهتر و بیشتر از من تو زندگیش حس میکنه و سهیم کرده
Sent from my GT-I9100 using Tapatalk 4 Beta