زمان کنونی: ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۱۱:۵۰ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۵۵۶
۱۰ بهمن ۱۳۹۱, ۰۶:۲۵ ب.ظ
داستانک
جواب دندان شکن

روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید

تحمل مشقت به امید آسایش بهتر از آسایشی است که سختی به دنبال دارد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: white bird , poursadeqi , نارین
ارسال: #۵۵۷
۱۸ فروردین ۱۳۹۲, ۱۱:۵۵ ب.ظ
RE: داستانک
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها یاری می طلبید و
تکرار می کرد : " ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. "
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت،
یکباره یک گره از گره های لباسش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود ...


نتیجه گیری مولانا از بیان این حکایت :‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Autumn.Folio , esi , azad_ahmadi , Masoud05 , انرژی مثبت , Aurora , white bird , نارین
ارسال: #۵۵۸
۱۹ فروردین ۱۳۹۲, ۱۲:۳۶ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۹ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۳۹ ق.ظ، توسط esi.)
داستانک
ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺟﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﻰﺍﺵ ﺁﺑﻠﻪ ﻯﺳﺨﺘﻰ ﻛﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺴﺘﺮﻯ ﺷﺪ. ﻧﺎﻣﺰﺩ ﻭﻯ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺗﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻳﺶ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺟﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﻧﺎﻟﻴﺪ... ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺯﻥ ﺷﺪﺕ ﻛﺮﻓﺖ ﻭ ﺁﺑﻠﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻮﺷﺎﻧﺪ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻋﺼﺎ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺟﺸﻢ ﻣﻴﻨﺎﻟﻴﺪ. ﻣﻮﻋﺪ ﻋﺮﻭﺳﻰ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺯﻥ ﻧﻜﺮﺍﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺁﺑﻠﻪ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﺯ ﺷﻜﻞ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻴﻜﻔﺘﻨﺪ ﺟﻪ ﺧﻮﺏ ﻋﺮﻭﺱ ﻧﺎﺯﻳﺒﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻛﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻧﺎﺑﻴﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ! ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺯﻥ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ
ﻣﺮﺩ ﻋﺼﺎﻳﺶ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻛﺸﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﻛﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻛﻔﺖ ﻣﻦ ﻛﺎﺭﻯ ﺟﺰ ﺷﺮﻁ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻡ...

ول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد

حرفی برای گفتن نیست .... باید تلاش کرد وبس .
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , azad_ahmadi , Masoud05 , maneshty , انرژی مثبت , Aurora , nina69 , saba_1984 , نارین
ارسال: #۵۵۹
۱۹ فروردین ۱۳۹۲, ۱۲:۵۶ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۹ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۵۷ ق.ظ، توسط Mansoureh.)
RE: داستانک
آرزوهایی که حرام شدند

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد تا دو آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو، سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو، با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو، سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به... ۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن، جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند. عشق می ورزیدند و محبت میکردند.
لستر وسط آرزوهایش نشست، آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ... پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند، حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند.

بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد!!!

Change Your FATE
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , Masoud05 , Dark Knight , Xilinx , nomad:D , nina69 , white bird , good-wishes , نارین
ارسال: #۵۶۰
۱۹ فروردین ۱۳۹۲, ۰۱:۲۰ ق.ظ
RE: داستانک
(۱۹ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۵۶ ق.ظ)Mansoureh نوشته شده توسط:  آرزوهایی که حرام شدند...
خوب از همون اول میگفت که ۷ ملیاردو اندی دیگه آرزو میخوام.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Xilinx , Mansoureh , inteligentium
ارسال: #۵۶۱
۱۹ فروردین ۱۳۹۲, ۱۰:۲۴ ق.ظ
RE: داستانک
(۱۹ فروردین ۱۳۹۲ ۱۲:۵۶ ق.ظ)Mansoureh نوشته شده توسط:  آرزوهایی که حرام شدند
داستان زیبایی بود.Smile

تحمل مشقت به امید آسایش بهتر از آسایشی است که سختی به دنبال دارد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۵۶۲
۰۸ خرداد ۱۳۹۲, ۰۳:۵۷ ب.ظ
داستانک
روزی شیوانا متوجه شد که باغبان مدرسه خیلی غمگین و ناراحت است. نزد او رفت و علت ناراحتی اش را جویا شد. باغبان که مردی جاافتاده بود گفت:" راستش بعدازظهرها که کارم اینجا تمام می شود ساعتی نیز در آهنگری پای کوه کار می کنم. وقتی هنگام غروب می خواهم به منزل برگردم هنگام عبور از باریکه ای مشرف به دره جوانی قلدر سرراهم سبز می شود و مرا تهدید می کند که یا پولم را به او بدهم و یا اینکه مرا از دره به پائین پرتاب می کند. من هم که از بلندی می ترسم بلافاصله دسترنجم را به او می دهم و دست خالی به منزل می روم. امروز هم می ترسم باز او سرراهم سبز شود و باز تهدیدم کند که مرا به پائین دره هل دهد!؟"

شیوانا با تعجب گفت:" اما تو هم که هیکل و اندامت بد نیست و به اندازه کافی زور بازو برای دفاع از خودت داری! پس تنها امتیاز آن جوان قلدر تهدید تو به هل دادن ته دره است. امروز اگر سراغ ات آمد به او بچسب ورهایش نکن. به او بگو که حاضری ته دره بروی به شرطی که او را هم همراه خودت به ته دره ببری! مطمئن باش همه چیز حل می شود."

روز بعد شیوانا باغبان را دید که خوشحال و شاد مشغول کار است. شیوانا نتیجه را پرسید. مرد باغبان با خنده گفت: " آنچه گفتید را انجام دادم. به محض اینکه به جوان قلدر چسبیدم و به او گفتم که می خواهم او را همراه خودم به ته دره ببرم ، آنچنان به گریه و زاری افتاد که اصلا باورم نمی شد. آن لحظه بود که فهمیدم او خودش از دره افتادن بیشتر از من می ترسد. به محض اینکه رهایش کردم مثل باد از من دور شد و حتی پشت سرش را هم نگاه نکرد. "

شیوانا با لبخند گفت:" همه آنهایی که انسان ها را تهدید می کنند از ابزارهای تهدیدی استفاده می کنند که خودشان بیشتر از آن ابزارها وحشت دارند. هرکس تو را به چیزی تهدید می کند به زبان بی زبانی می گوید که نقطه ضعف خودش همان است. پس از این به بعد هر گاه در معرض تهدیدی قرار گرفتی عین همان تهدید را علیه مهاجم به کار بگیر. می بینی همه چیز خود به خود حل می شود!

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ppositiveenergy , SaMiRa.e , good-wishes , Autumn.Folio , saba_1984 , white bird
ارسال: #۵۶۳
۰۹ خرداد ۱۳۹۲, ۰۶:۰۹ ب.ظ
RE: داستانک
امید
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده کرد
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی
فرمود : هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می کردند
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می کنی و قد می کشی از او پرسیدم : من چقدر قد می کشم
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: poursadeqi
ارسال: #۵۶۴
۱۸ خرداد ۱۳۹۲, ۰۲:۴۴ ب.ظ
قدرت بیان
جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان ، پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت:
یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.
پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت.
در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟
جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم،اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد.
به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم.
فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم.
واقعم عصبانی شدم.

جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد.
بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد
و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت …
وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.
صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.
وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟
جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , maneshty , nana2010 , SaMiRa.e , ف.ش , poursadeqi
ارسال: #۵۶۵
۲۰ خرداد ۱۳۹۲, ۰۱:۳۲ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۴۰ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
برای سفر به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم .
نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد .
بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد .
دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد . به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم .
بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد .
بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم .
گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است .
کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .

یکی از استاد های دانشگاه تعریف می کرد...
چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟

کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!

اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...
چقدر خوبه مثبت دیدن...

یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!

وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...
شما چی فکر میکنید؟
چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , azad_ahmadi , silver_0255 , good-wishes , ف.ش , M0TRIX , sir_ams , GoodStudent67 , poursadeqi
ارسال: #۵۶۶
۲۱ خرداد ۱۳۹۲, ۰۳:۰۳ ب.ظ
RE: داستانک
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
- خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:
- براى من یک بستنى بیاورید
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود. یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: ف.ش , M0TRIX , پروفسور , IT SIROOS
ارسال: #۵۶۷
۳۱ خرداد ۱۳۹۲, ۱۱:۵۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۱ تیر ۱۳۹۲ ۱۲:۰۰ ق.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست .مرد سوار دلش به حال او سوخت .
از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .

مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!

مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

دخترک از میان جمعیتی که گریه‌کنان شاهد اجرای تعزیه‌اند رد می‌شود. عروسک و قمقمه‌اش را محکم زیر بغل می‌گیرد. شمر با هیبتی خشن، همان‌طور که دور امام حسین(علیه السلام) می‌چرخد و نعره می‌زند، از گوشه‌ی چشم دخترک را می‌پاید. او با قدم‌های کوچکش از پله‌های سکوی تعزیه بالا می‌رود. از مقابل شمر می‌گذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) می‌ایستد و به لب‌های سفید شده‌اش زل می‌زند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا می‌دهد، مقابل او می‌گیرد. شمشیر از دست شمر می‌افتد و رجز خوانی‌اش قطع می‌شود.

دخترک می‌گوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر می‌گردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، می‌ایستد. مردمک‌های دخترک زیر لایه‌ی براق اشک می‌لرزد. توی چشم‌های شمر نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید: «بابای بد!»

نگاه شمر از چانه‌ی لرزان دخترک می‌گذرد، و روی زمین می‌ماند. او نمی‌بیند که دخترک چگونه با غیظ از پله‌های سکو پایین می‌رود.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , good-wishes , MarkLand , ف.ش , sahar bano , amironline , berkeley , poursadeqi , IT SIROOS
ارسال: #۵۶۸
۰۱ تیر ۱۳۹۲, ۰۲:۵۵ ب.ظ
داستانک
ماهی‏های بزرگ دریا ماهی‏های کوچک را می‏کشتند و می‏خوردند. ماهی‏گیری آمد. تور انداخت، تورش «درشت‏باف» بود. ماهی‏های کوچک از لای تور فرار می‏کردند و ماهی‏های بزرگ به دام افتادند. ماهی‏های بزرگ اعتراض کردند که این دور از عدل است و باید که تور « ریز بافت» باشد تا عدالت برقرار شود... آن‏ها گفتند: « ظلم به عدالت، عدل است» ماهی‏گیر که می‏خواست عادل باشد، « تور ریزبافت» به دریا انداخت و ماهی‏های ریز و درشت با هم اسیر شدند. امّا تور آن‏قدر سنگین شد که نمی‏شد بالا کشید. یکی از ماهی‏بزرگ‏ها گفت: « بچه‏ها ببینید که اتحاد چه ثمری دارد، زورش نمی‏رسد. » ماهی‏گیر بی‏چاره باز و باز زور زد و زورش نرسید. چهار بار دیگر هم زور زد. زور چهارمی از همه بیش‏تر بود. وقتی تمام شد ماهی‏گیر تور را به پشت قایق بست و آرام به طرف ساحل پارو زد. امّا ماهی‏ها بی‏کار ننشستند. تقلای زیادی برای خروج از تور کردند تا گرسنه شدند و ماهی‏های بزرگ که آن‏همه لقمه‏ی لذیذ جلوی دست می‏دیدند شروع به خوردن ماهی‏های کوچک کردند. طوری که وقتی قایق مرد ماهی‏گیر به ساحل رسید، هیچ ماهی کوچکی در تور نبود و همه‏اش ماهی‏های بزرگ بود. مرد ماهی‏گیر به محض این که این‏ها را دید با تعجب به خود گفت: «باز که به این بی‏چاره‏ها ظلم شد.» و چون می‏خواست عادل باشد، آن‏ها را آزاد کرد!
------------

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشابود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد.

شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد تا در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
یا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.

شاهزاده با تمسخر گفت: من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوش های آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و این بار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش می رفت از هیچ یک از دو عضو یاد شده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت: جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند. اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هر سخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد، و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته.

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.

عارف پاسخ داد: نه. و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آن را به شاهزاده داد و گفت: این دوستی است که باید بدنبالش بگردی.

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت: استاد اینکه نشد !

عارف پیر پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن

برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند .

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کـــی حرف بزند. چــــه مـوقع به حرفهـــایت توجهی نکند و کـــی ساکت بمــــاند.

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: MarkLand , good-wishes , SaMiRa.e , ف.ش , Andrew S.Tanenbaum , berkeley , poursadeqi , IT SIROOS , نارین
ارسال: #۵۶۹
۰۲ تیر ۱۳۹۲, ۱۲:۴۲ ق.ظ
داستانک
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟!
بهلول گفت: - می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.
بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم.
هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟
بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , ف.ش , sir_ams , Andrew S.Tanenbaum , berkeley , poursadeqi , نارین , diligent
ارسال: #۵۷۰
۰۵ تیر ۱۳۹۲, ۰۳:۳۲ ب.ظ
داستانک
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا... . دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم.
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

---------------
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

------------
غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می آمد، اما هر گاه چشمان خود را می بست تا بخوابد، مگسی بر گونه او می نشست و پادشاه محکم به صورت خود می زد تا مگس را دور کند.

مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید:«اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟» غلام گفت: «مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی رسد.»

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: good-wishes , SaMiRa.e , sir_ams , ف.ش , mhd3 , Andrew S.Tanenbaum , amironline , berkeley , نارین


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۷۳۱ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۶۰۴ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۳,۶۷۷ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۹۳۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۱,۸۵۳ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۲,۱۸۲ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۸۲۴ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۱۴۸ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۱۵۹ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۶,۷۶۹ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close