یه بخشی از زندگی امروزم رو باهاتون شریک میشم، فقط برای اینکه برای لحظه ای هم که شده لبخند بزنید
ماکارونی پخته بودم و آبجیم اینا خونه ما اومدن، من و خواهر زاده ام حین کشیدن غذا تو دیس، جنگ تن به تن رو آغاز کردیم

اون میومد شیطونی میکرد و من با چنگال بزرگای ماکارونی میگذاشتم دنبالش و میرفت پیش مامانش و باباش قایم میشد، بعدش هم جنگ به سر سفره غذا کشیده شد، آقا با پیازچه ها

افتاده بودیم به جون هم، دیگه من بیخیال شدم شاید بچه بشینه و آروم شه که از پشت بهم حمله کرد و ته دیگ ماکارونیم رو نشونه کرد

بعدش قلقلک و ... تا اینکه دوباره از پشت پرید روم و گردنم رو گرفت و گفت دوست دارم، منم بلند شدم و تو خونه چرخوندمش و سر و صدا همراه با حرکات غیر موزن


آقا همین جاش جای حساسه گوش کن، یعنی با تک تک سلولات حس کن... ناگهان دیدم دستام حس خیس شدن پیدا کرد




خدا نصیبتون کنه، انشاالله