(۲۶ اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۱۹ ب.ظ)bluebaran نوشته شده توسط: (26 اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۱۴ ب.ظ)zahra.s نوشته شده توسط: (26 اسفند ۱۳۹۳ ۰۱:۰۷ ب.ظ)bluebaran نوشته شده توسط: سلامتی بچه های قدیم که از این ترقه قرمزا میذاشتن زمین
بعد با آجر میزدن روش !!!
چهار شنبه سوریتون مبارک
ای وای؛ امروزه؟؟ حالا من چـــــــــــــــی بپوشم؟؟؟!
لباس مهم نیست مهمه ترقه است که من ندارم
من ترقه میخواااااااااااااااااااااااااااااام
ترقه...! ۲روز پیش پسرخاله ی ۱۰ سالم پیام داد بهم با این مضمون: آجی ۴شنبه میای بریم خونه مامبزرگ؟! منم گفتم چی شده؟ بگو به من چییییی شده؟؟؟اونم گفت میخوایم ۴ شنبه سوری بگیریم!!!
دلم نیومد بگم اونو ۳ شنبه میگرین,گفتم الان گیر میده به مامانش که ۳شنبه بریم شمال,چهارشنبه سوری ۳شنبه ست و....
حالا گیر داده بود که تو بگو که میای... من میخوام الان برم ترقه بگیرم.... تاکید هم میکرد بی خطر میگیرم, آبشاری میگیرم,....
منم داشتم فک میکردم من هم سن اینم؟؟! آیا این کار صحیح است؟این بهانه ای شد که یاد کودکانی خویش افتادم , مادربزرگم که سرحال تر بود , نون تنوری درست میکرد برامون, پدربزرگم که زنده بود... همه اونجا جمع میشدیم, شب یلدا و ۴شنبه سوری همیشه همه اونجا جمع میشدیم و تفریحات سالممون رو اونجا انجام میدادیم... یادمه شب یلدا دایی کوچیکه هندوانه میگرفت و میاورد ,ما نوه هام میرفتیم هندونه رو برمیداشتیم میبردیم تو اتاق ,چون جمعیتمون زیاد بود معمولاً هندونه های بزرگ میگرفت ,ما هم واسه این هندونه لباس میپوشوندیم ]همیشه هم این برادران شرور بنده,پسردایی ها و پسرخاله ها.... لباسای منو تن این هندونه میکردن , میگفتن تو کوچیکی لباسات اندازه این میشه , بعدشم به بهانه ی کوچیک بودن من , مسئولیت های خطیر رو به من میدادن , که الان میفهمم من چقد ساده بودم!
همه سال یکی از مسئولیت های عظیم و سخت این بود که بریم اتاق بابابزرگ و درحالیکه اون داره چرت میزنه ,کلاه و عینکش رو یواشکی برداریم بیاریم واسه هندونه!!! کلاه رو میذاشتن سر هندونه و عینک بابابزرگم -که همیشه یه چیزی شبیه کش بهش وصل بود که مینداخت پشت سرش تا سفت و محکم رو صورتش واسته - اون رو هم به صورت هندونه مون میزدن ,همیشه هم خیلی زووود بابابزرگم چرتش تموم میشد و میفهمید داد میزد کی عینک منو برده......
آخی
حالا این ترقه هم که گفتی ,ما بچگیامون ترقه نداشتیم,شایدم بود ولی ما نداشتیم , برگ های نوعی درخت شمشاد که تو حیاط خونه ی مامبزرگم بود رو مینداختیم تو آتیش و صدایی مثه ترقه داشت , تخ ,تخ....
زود بزرگ شدیم یا زود گذشت... نمیدونم ,همینقدر میدونم دلم خیلی واسه کفشای سفید هر عیدم تنگ شده , جورابای لب توری, لباسای نویی که اون موقع ها میخریدیم,عیدی های نو و تا نشده , رفتن خونه ی کل فامیل با مامان و بابا ....
الان ولی هیچکدومشون نمیچسبن....
دلم برای اون روزا حسابی تنگ شده
پ.ن: همیشه دلم میگیریه که کاش ما هم اون موقع مثه الان از همچی عکس میگرفتیم...