(۰۸ بهمن ۱۳۹۸ ۰۹:۵۱ ق.ظ)codin نوشته شده توسط: (08 بهمن ۱۳۹۸ ۰۳:۱۴ ق.ظ)marvelous نوشته شده توسط: از دیشب دارم فکر میکنم به گذشته و آنچه باید از اون برای آینده با خودم ببرم. من گذشته ی سختی داشتم، موقعی که همه ی دوستای من و همکلاسهای من کنکور میدادن و با افتخار برای قبول شدن دانشگاه درس میخوندن، من زیر تیغ جراح بودم. با این حال نا امید نشدم، اون موقع هم دچار یه مشکلی بودم که درمانش تقریبا غیر ممکن بود. آب نخاعم از بینیم نشت میکرد و مثل سیل جاری میشد. واسه اینکه مننژیت نگیرم بهم روزی دو تا پنیسیلین داده بودن صبح و شب میزدم. با اون سن کمم ولی از پا ننشستم. من خیلی سرخورده شده بودم، دوستام همه دانشگاه قبول شده بودن و من حتی نتونسته بودم نصف امتحانامو بدم و تو خونه اسممو گذاشته بودن شش تجدیدی!!! چون کلا امتحانامو سه تیکه شش تایی (عین کیک تولد) تقسیم کردم تا به سرم فشار نیاد!!!! چرا فکر کردم به سرم فشار میاد؟؟؟؟ یادمه اون موقع به قدری همه نا امید شده بودن از من که میخواستن منو بزارن کلاس خیاطی بعد شوهرم بدن!!!!! ولی من از تنهایی معتاد شدم به هنر و با نقاشی شروع کردم، البته سابقه داشتم و کارای دیواری هم انجام میدادم، ولی تو اون شرایط واقعا تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که به خودم پناه ببرم و نقاشی کنم. اینجا بود که گول هنر رو خوردم و هنر برای اولین بار منو وسوسه کرد. دیگه افتادم تو دامش و با این خیال که دیگه نمیتونم به آرزوهام برسم ، مهندس کامپیوتر و فضانورد بشم، رفتم دنبال هنر، زدم اون رشته ظرفیت بالا رو که فقط دانشگاه قبول بشم. اون موقع اینطوری رفتم دانشگاه و با اینکه شاگرد اول امتحان عملی شدم و رتبه ۵۲ کنکور، ولی یه گم کرده داشتم. اون موقع من صحنه های مکانیکی درست میکردم برای اجراهام تو دانشگاه بدون اینکه بدونم یه شخصی به اسم میرهولد وجود داشته که تئاتر رو به مهندسی تبدیل کرده!!!! تا اینکه یکی از استادا که خدا عمرش زیاد بفرماد! به من گفت تو شبیه به میرهولد شدی، شبیه به آیزنشتاین! مهندس و در عین حال شیفته ی هنر! من کنجکاو شدم و دنبالش رو گرفتم و در نهایت برای پایان نامه یه کتاب تالیف و ترجمه کردم در مورد بیومکانیک در تئاتر ، که دنبالش در سینما شد پایان نامه ی ارشدم. بله این همه بود، بعدش فرهنگ و زبانها بود که اونجا فهمیدم این راه من نیست، من هنوز با نگاه کردن به آسمون دیوونه میشدم. یکبار دیگه تصمیم گرفتم که مهندس کامپیوتر بشم و این انگیزه رو رفیق زندگیم در من ایجاد کرد. حالا برای ارشد میخونم و دارم به اون چیزی که میخوام نزدیک میشم، چیزی که دوسش دارم که باز موقعیت بیست و چهار سال پیش برام تکرار شد. اینبار خب سنم به مراتب بیشتر بود و پخته تر بودم. فکر کردم آیا باید بازم جا بزنم؟ آیا باید خودمو تسلیم یه بیماری مسخره کنم؟ من اینبار راه آرزو هام رو انتخاب کردم و مطمئنم که همین دنبال کردن آرزوی حقیقی و از ته دل، بهم سلامتی رو هم برمیگردونه.
درس اخلاقی:
سعی کنید همیشه تحت هر شرایطی آرزوهاتونو دنبال کنید و براشون بجنگید! آرزوها ی حقیقی همیشه ارزششو دارن! الان در سن چهل و یک سالگی به این نتیجه رسیدم که اگه دنبال آرزوهات نری باید بری بمیری! من مرگ رو انتخاب نمیکنم و برای آرزوهام میجنگم. پس سلامتی و رضایت در تمام مراحل زندگی رو خواهم داشت! همیشه سر راه آرزوها خصوصا در این آشفته بازار وسوسه های غریبی هستن، درست مثل صدای سیرن ها در اودیسه اثر هومر، اگه تسلیم وسوسه های اونا بشی به هیچ میرسی حتی اگه همه چی داشته باشی، اگه تسلیم نشی و قوی باشی مطمئنا همه چی تو زندگی خواهی داشت. پس باید براش جنگید! پیش به سمت آرزوها!
من نمیگم چی کار کنی و نکنی. ولی زندگی جای زندگی کردنه نه جنگیدن. جنگ برای کوتاه مدت جواب میده نمیتونی کل زندگیتو توی جنگ باشی... یه چیزی را که دوس داری دنبال کن و سعی کن ارزش خودتو بهش پیوند نزنی.... تو همین الانش اینقدر درس خوندی مهندس کامپیوتری... قرار نیست وقتی مدرکتو یه دانشگاهی بهت بده بعدش مهندس بشی. همین...من نمیدونم چی میخوای و انگیزت چیه و برای همین قضاوتی نمیکنم... ولی حواست باشه آرزوهات رو با انگیزه ات برای برانگیختن تحسین بقیه اشتباه نگیری...چون اون موقع همیشه باید بترسی که بقیه یه وقتی ازت بگیرن خوش حالیتو....
اینایی که اینجا نوشتم از روی دل پرم بود و نه از روی اینکه بخوام تحسین کسی رو برانگیزم. اینا یه جور دلنوشته بود، با خودم خلوت کرده بودم، دلم میخواست فریاد بزنم ولی جایی نداشتم و این شد که یاد سابقه ی مغزیم افتادم و هر چی تو تفکرم بود رو اینجا بیان کردم. تقریبا درد دل بود. من دانشگاه میرم چون یک درس خوندن رو دوس دارم، دو اینکه خیال دارم به آرزوم برسم و دانشگاه رو راهی برای رسیدن بهش میدونم. حالا اینا مهم نیست، اینا رو از زبون یکی بشنو که زندگی خیلی جفتک زده بهش.
منم کاملا با جنگ مخالفم، البته از اون نظر که شما فکر کردی منظورم هست. جنگ در زندگی یه شخص اگه نباشه زندگیش رنگ و بو پیدا نمیکنه و من همیشه با اینکه خیلی درگیری تو زندگیم داشتم ولی همیشه این شعر مولانا رو از یاد نبردم:
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
آدم همیشه باید واقع بین باشه.
شاید زندگی بهتر بگم از دید شاعرانه ی من خیلی بی رحم بوده باشه ولی باید جوابشو داد با امید و پشتکار و ازش سواری گرفت. الان اگه میخوای یه آدم رو نام ببری که با حقیقت تلخ زندگی مواجه شده این منم. اگه هر چی نوشتم از روی دل تنگم نوشتم بعد دیدم یهو زیادی تلخش کردم پایینش یه نتیجه اخلاقی نوشتم. وگرنه من احتیاج به محبت و تحسین هیچ کس ندارم. هر کسی اصولا واسه خودش زندگی میکنه.
بابا حرفهای یه دل تنگ و شکسته بود. دور از جونت شما یه همچین کثافتی تو سرت یهو سر در بیاره چه حالی میشی؟
اتفاقا میخواستم بنویسم دیشب ولی ننوشتم. من اون همه پستهای خوب اینجا گذاشتم این همه لایک نداشت که بشارت مرگم داشت. من مرگ خودمو اینجا پست کرده بودم و نزدیک ده تا سپاس ازش شده بود. واقعا که چی؟
گاهی همدیگه رو درک کنیم. و انرژی مثبت باشیم تو زندگی همدیگه. نمیخواد واسه هم تیکه پاره بشیم، همین که به بدبختیهای دیگران تمسخر نکنیم و گاهی درکشون کنیم کافیه. خصوصا تو فضای مجازی.
هر کسی از ضن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من