زمان کنونی: ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۰۶:۵۸ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

هرچه می خواهد دل تنگت بگو...

ارسال: #۱۰۶۰۶
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۰۱:۰۹ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
El Perdedor (Enrique iglesias)
بازنده

حالا که آزمونِ عشقتو ازم گرفتی و قبول شدم،دیگه ازم چی میخوای؟

و من شهامت ندارم که بزارم و واسه همیشه برم

نمیتونم با این دورویی زندگی کنم

تا کی میتونم با این دروغِ همیشگی زندگی کنم؟

نه دروغ نگو،نه

تو قلبمو به غارت کشیدی و الان هیچی واسم باقی نمونده

ترجیح میدم یه بازنده باشم که همه چیشو از دست داده و چیزی واسه از دست دادن نداره

دیگه هیچی واسم باقی نمونده

دیگه تاب مقاومت در برابر این حس عجیب رو ندارم

حسی که وجودمو مثل زمستون منجمد میکنه

از دوردست ها نگاهت با نگاهم تلاقی میکنه اما با هم غریبگی میکنیم

معلول ها بی علت شدن،احساس پوچی اسونتر از فراموش کردنته

ترجیح میدم ترکت کنم تا اینکه اسیرت باشم.لطفا بم نگو که…

بم نگو که تو صاحب احساساتمی

نه خواهش میکنم به دروغ بم نگو که من قلب تورو دزدیدم و تو هیچ چیز واسه از دست دادن نداری

اره ترجیح میدم یه بازنده باشم که همه چیشو از دست داده و چیزی واسه از دست دادن نداره

نه دروغ نگو،نه

تو قلبمو به غارت کشیدی و الان هیچی واسم باقی نمونده

ترجیح میدم یه بازنده باشم که همه چیشو از دست داده و چیزی واسه از دست دادن نداره

دیگه هیچی واسم باقی نمونده

حالا که آزمونِ عشقتو ازم گرفتی و قبول شدم،دیگه ازم چی میخوای؟

چرا رفتی چرا من بی قرارم به سر سودای آغوش تو دارم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mehdi.m2
ارسال: #۱۰۶۰۷
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۰۵:۱۱ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
خدایا شکرت، بالاخره تک برگیم تو گروه تائید شد. حالا رفت که جواب ایرانداک بیاد
خدااااااااااااااااااایا شکــــــــــــــــــرتHeart
ممنون از دوستانی که دعام کردن

درختا چه شکوفه زدن، خیلی خوشگل شدن

رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی >>وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی >>وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی >>یَفْقَهُوا قَوْلِی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: good-wishes , انرژی مثبت , fo-eng
ارسال: #۱۰۶۰۸
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۰۵:۱۳ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
هک شده بچه بازی یه عده تازه به دوران رسیده (بخوانید بچه مدرسه ای) که با حفظ کردن یه سری باگ خودشون رو هکر میدونن. برنامه نویسی شده نوشتن چند خط کد بدون رعایت کردن اصول. کسانی که وقتی اسمی از سی میاد میگن اینکه برای زمان دایناسورا بوده! بزرگترین هنرشون شده برنامه نویسی با فریورک های مخصوص موبایل با اچ تی ام ال و جاوا اسکریپت.
و همه اینا خیلی بد نیست بلکه بدترین قسمتش اینه که فکر میکنن خیلی هنر دارن!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Menrva , mehdi.m2 , maneshty , 10:30 , Mohammad-A
ارسال: #۱۰۶۰۹
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۰۶:۳۱ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۹ اسفند ۱۳۹۲ ۰۶:۱۸ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط:  متاسفانه مشکل همینه! مثلا یکی مثه من که زبان C رو با خوندن K&R یاد گرفته هیچ فرقی با بقیه نداره، مشکل همینه که موقعیت شناس نبودیم، اگه از همون روز یه دوتا دی وی دی سی شارپ دیده بودم الان واسه خودم مهندسی بودم! (شایدم تنبلی از خودمه ولی الان دیگه دارم همین کار رو میکنم!)
هک هم که خوب گفتین، ۹۰ درصدشون در حد همون هویج و nmap هستن و .....
بعضی ها عقیده دارن برنامه نویسی که سی یا سی++ ندونه اصلا برنامه نویس نیست.
من خودم اینارو اصلا به عنوان برنامه نویس قبول ندارم. صحبت های برنامه نویس های بزرگ رو که ببینید متوجه میشید چی میگم.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mehdi.m2 , فوژان , maneshty , Mohammad-A
ارسال: #۱۰۶۱۰
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۰۸:۵۳ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
باز دسکتاپم قاطی کرد Sad
گنوم بالا اومده اون وقت نوتیفیکشن ها رو یونیتی می ده HuhConfusedSad
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۰۶۱۱
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۰۹:۳۵ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
جون من اینجا چه خبره ؟

آنچه که دیگران درباره شما فکر می کنند اهمیتی ندارد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۰۶۱۲
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۱۰:۰۹ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
اگر بر این باور باشید که خداوند بخشنده است،
خداوند بخشنده خواهد بود.

خداوند بالاتر از آنچه در یقین و اعتقادتان است به شما نمی دهد.

او دوست دارد مواهب زیادی به شما عطا کند،
اما حتی خداوند هم نمی تواند
بیش از آنچه شما ایمان به قبول و دریافت آن دارید
به شما ارزانی کند ...

" وَ عَسَی أَن تَکْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّکُمْ وَ عَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَ هُوَ شَرٌّ لَّکُمْ وَ اللّهُ یَعْلَمُ وَ أَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ "

" و چه بسا چیزی را خوش نمی دارید، حال آنکه خیر شما در آن است، و چه بسا چیزی را دوست می دارید حال آنکه شر شما در آن است،و خدا می داند و شما نمی دانید. " بقره، ۲۱۶
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: diligent , fo-eng , انرژی مثبت
ارسال: #۱۰۶۱۳
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۱۰:۱۵ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۹ اسفند ۱۳۹۲ ۰۶:۳۱ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  
(19 اسفند ۱۳۹۲ ۰۶:۱۸ ب.ظ)Riemann نوشته شده توسط:  متاسفانه مشکل همینه! مثلا یکی مثه من که زبان C رو با خوندن K&R یاد گرفته هیچ فرقی با بقیه نداره، مشکل همینه که موقعیت شناس نبودیم، اگه از همون روز یه دوتا دی وی دی سی شارپ دیده بودم الان واسه خودم مهندسی بودم! (شایدم تنبلی از خودمه ولی الان دیگه دارم همین کار رو میکنم!)
هک هم که خوب گفتین، ۹۰ درصدشون در حد همون هویج و nmap هستن و .....
بعضی ها عقیده دارن برنامه نویسی که سی یا سی++ ندونه اصلا برنامه نویس نیست.
من خودم اینارو اصلا به عنوان برنامه نویس قبول ندارم. صحبت های برنامه نویس های بزرگ رو که ببینید متوجه میشید چی میگم.
این حرفارو که میشنوم یکم به جامعه برنامه نویسا امیدوار میشم سی پلاس پلاس یعنی زندگیییییییییی واقعا حسی که آٔدم موقع کد زدن سی پلاس پلاس داره با هیچ زبانی نداره خیلی دوس دارم این زبان رو
بهت بگن برنامه با سی پلاس پلاس بنویس که مردرو زنده کنه باز میبینی باهاش میشه نوشت :دی فوق العادس

[تصویر:  banner.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mehdi.m2 , پوونه , **sara**
ارسال: #۱۰۶۱۴
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۱۰:۲۲ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۹ اسفند ۱۳۹۲ ۱۰:۱۵ ب.ظ)فوژان نوشته شده توسط:  این حرفارو که میشنوم یکم به جامعه برنامه نویسا امیدوار میشم سی پلاس پلاس یعنی زندگیییییییییی واقعا حسی که آٔدم موقع کد زدن سی پلاس پلاس داره با هیچ زبانی نداره خیلی دوس دارم این زبان رو
بهت بگن برنامه با سی پلاس پلاس بنویس که مردرو زنده کنه باز میبینی باهاش میشه نوشت :دی فوق العادس
البته من از سی++ خوشم نمیاد و به نظرم زبان نا منظمی هست. سی رو خیلی بیشتر دوست دارم: کوچک و قوی.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: maneshty
ارسال: #۱۰۶۱۵
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۱۰:۲۸ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۹ اسفند ۱۳۹۲ ۱۰:۲۲ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  
(19 اسفند ۱۳۹۲ ۱۰:۱۵ ب.ظ)فوژان نوشته شده توسط:  این حرفارو که میشنوم یکم به جامعه برنامه نویسا امیدوار میشم سی پلاس پلاس یعنی زندگیییییییییی واقعا حسی که آٔدم موقع کد زدن سی پلاس پلاس داره با هیچ زبانی نداره خیلی دوس دارم این زبان رو
بهت بگن برنامه با سی پلاس پلاس بنویس که مردرو زنده کنه باز میبینی باهاش میشه نوشت :دی فوق العادس
البته من از سی++ خوشم نمیاد و به نظرم زبان نا منظمی هست. سی رو خیلی بیشتر دوست دارم: کوچک و قوی.
البته این نظر شخصی شماس

[تصویر:  banner.jpg]
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۰۶۱۶
۱۹ اسفند ۱۳۹۲, ۱۰:۳۴ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
وقتی حوصله هیچیو نداری ....حتی خودت....

آرامشه ماقبل طوفانم...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۰۶۱۷
۲۰ اسفند ۱۳۹۲, ۱۱:۳۸ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
بوی نو شدن می آید...
ولی تو همیشه رفیق کهنه من بمان....

چرا رفتی چرا من بی قرارم به سر سودای آغوش تو دارم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: diligent
ارسال: #۱۰۶۱۸
۲۰ اسفند ۱۳۹۲, ۱۱:۵۸ ق.ظ
دنگ دنگ ... لحظه ها می گذرد...
‏ﺩﻧﮓ... ﺩﻧﮓ... 
‏ﺳﺎﻋﺖ ﮔﯿﺞ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻋﻤﺮ 
‏ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﭘﯽ‌ﺩﺭﭘﯽ ﺯﻧﮓ. 

ﺯﻫﺮ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻡ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ 
‏ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻧﻘﺶ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺭﮒ ﻫﺴﺘﯽ ﻣﻦ 
ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﻡ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻟﺬﺕ 
‏ﯾﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﮕﺎﺭ ﻏﻤﯽ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ 
‏ﻟﯿﮏ ﭼﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺩﻡ ﮔﺬﺭﺩ، 
ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﮔﺮﯾﻢ 
‏ﮔﺮﯾﻪ‌ﺍﻡ ﺑﯽ‌ﺛﻤﺮ ﺍﺳﺖ 
‏ﻭ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ‌ﺧﻨﺪﻡ 
‏ﺧﻨﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 

ﺩﻧﮓ... ﺩﻧﮓ...
ﻟﺤﻈﻪ‌ﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﺩ 
‏ﺁﻧﭽﻪ ﺑﮕﺬﺷﺖ ﻧﻤﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺑﺎﺯ 
ﻗﺼﻪ‌ﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﯾﮕﺮ 
ﻧﺘﻮﺍﻧﺪ ﺷﺪ ﺁﻏﺎﺯ.

‏ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺮﺳﺶ ﺑﯽ‌ﭘﺎﺳﺦ 
ﺑﺮ ﻟﺐ ﺳﺮﺩ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎﺳﯿﺪﻩ ‏ﺍﺳﺖ. 

‏ﺗﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺧﯿﺰﻡ 
‏ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ 
‏ﺭﻧﮓ ﻟﺬﺕ ﺩﺍﺭﺩ ﺁﻭﯾﺰﻡ 

‏ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ 
ﺧﻨﺪﻩ‌ﯼ ﻟﺤﻈﻪ‌ﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻩ ‏ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ 
‏ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺮ ﭘﯿﮑﺮ ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﻣﺎﻧﺪ 
‏ﻧﻘﺶ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ.

‏ﺩﻧﮓ... 
‏ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺖ. 
ﻗﺼﻪ‌ﺍﯼ ﮔﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ 
‏ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﮔﺬﺭﺩ
‏ﺗﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﯿﺮﺩ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺩﻭﺍﻡ 
‏ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺍﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﮒ ﻣﻦ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺯﻫﺮ 
ﻭﺍﺭﻫﺎﻧﯿﺪﻩ ‏ﺍﺯ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ‌ﯼ ﻣﻦ ﺭﺷﺘﻪ‌ﯼ ﺣﺎﻝ 
‏ﻭﺯ ﺭﻫﯽ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ
ﺩﺍﺩﻩ ‏ﭘﯿﻮﻧﺪﻡ ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﺯﻭﺍﻝ.

‏ﭘﺮﺩﻩ‌‏ﺍﯼ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﺩ 
‏ﭘﺮﺩﻩ‌ﺍﯼ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ:
ﻣﯽ‌ﺭﻭﺩ ﻧﻘﺶ ﭘﯽ ﻧﻘﺶ ﺩﮔﺮ
ﺭﻧﮓ ﻣﯽ‌ﻟﻐﺰﺩ ﺑﺮ ﺭﻧﮓ 
‏ﺳﺎﻋﺖ ﮔﯿﺞ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻋﻤﺮ
ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﭘﯽ‌ﺩﺭﭘﯽ ﺯﻧﮓ
ﺩﻧﮓ... ﺩﻧﮓ...
ﺩﻧﮓ...


سهراب سپهری

شک نکن
درست در لحظه ی آخر، در اوج توکل و در نهایت تاریکی
نوری نمایان می شود، معجزه ای رخ می دهد
و چه زیبا خدا از راه می رسد…
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: chaka , **sara** , 10:30
ارسال: #۱۰۶۱۹
۲۰ اسفند ۱۳۹۲, ۱۲:۱۱ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۰ اسفند ۱۳۹۲ ۱۰:۲۱ ق.ظ)Riemann نوشته شده توسط:  هر وقت نزدیکای عید میشه، همیشه یه حس بدی بهم دست میده! نمیدونم کاش هیچ کسی نمیگفت که یک سال دیگه گذشت!!!
منم ، نمیدونم چرا اصلا خوشحال نمیشم ، برعکس دلم هم میگره Sad

Heart زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست Heart
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Riemann
ارسال: #۱۰۶۲۰
۲۰ اسفند ۱۳۹۲, ۰۱:۱۶ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۰ اسفند ۱۳۹۲ ۰۱:۲۳ ب.ظ، توسط ریحان.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
سلام دوستان.شاید بعضی از شما قبلا این حادثه رو خونده باشین. شایدم نه...اما من همه ی اتفاقات رو و دل نوشته هامو یک جا گرد اوری کردم کنارهم...

گذر اول....

سلام دوستان.من حدود ۳ ساله عضو مانشتم...اما توی این مدت زندگیم زیرو روشد..تازه استارت زده ودم برای شروع ارشد.دوران دانشجویی از دانشگاهه...ازاد بود... متنفر بودم.تا میشد غیبت داشتم.ریاضی مهندسی رو ۱ جلسه رفتم سره کلاس و خب با ۱۴ پاس کردم...شروع کردم کلاس کنکور رفتن.چندتایی درسهارو کلاس رفتم.تازه گرم شده بودم و روزی ۹ ساعتم درس میخوندم که ۲ ماه به کنکور فهمیدم دارم مادر میشم...دیوانه شده بودم اما خب...واین شد که حالم دیگه خیلی بد بود و هرچی خونده بودم پرید و فراموشم شد...روز کنکور ۳ تا ضدتهوع انداختم بالا.مراقب میگفت چته تو؟؟؟؟ بگذریم...تا اینکه نوگلم به دنیا اومد.شاید بعضیاتون قبلا خوندین ماجرامو...نوگلم نشکفته پر پر شد...دکترم دیر اومد.چرا؟ چون خانم عضو هییت علمی دانشگاه تشریف دارن و صبحها نمیتونستن تشریف فرما شن بیمارستان خصوصی...به همین مسخرگی...نوگلم وقتی پا به این دنیای بیرحم گذاشته حالت خفگی داشته بعدهم دکتر بیهوشیه نامرد نتونست ۸ دقیقه به دخترم اکس‍یزن برسونه باید یه لوله ای توی نای میکرده ولی تبحر نداشته و تازه بعداز ۸ دقیقه دکتری دیگه صدا میکنن واون میاد سریع اینکارو انجام میده.دلبندم زنده میمونه اما داغون میشه یه فلج مغزیه داغون.دیگه نه میبینه نه میشنوه نه راه میفته نه حرف خواهد افتاد نه...نه...نه...یک زندگی نباتی...چشمای خوشگلشو باز میکنه اما سویی نداره .دکترها میگن تمام بافت مغزیش به آب تبدیل شده...دیگه بافتی نداره.فقط کمی از مخچه باقی مونده برای همین دستها و پاهالشو میتونه حرکت بده. باورتون میشه؟تا بغلش میکنی کمی لبهاش شاد میشه .مثه ماه میمونه.ابروهای کشیده و پیوسته.پوستی سفید..لبهایی قلوه ای...واقعا یه فرشته ی بیگناهه...که مظلومانه این دنیای بیرحم سهمشو ازش گرفت.گریه نمیکنه...مکیدن نداره ...الان عزیزم ۱ سالشه ...۱ سال من به جای اون گریستم.قاشق قاشق سیرابش کردم...هر وعده ی غذایی حدود ۲۰۰ تا قاشق چایخوری... ۳ ماهه اول بلع هم نداشت ۲ ساعت یه بار لوله میکردیم توی معدش و شیرش میدادیم...خون گریه میکردم...توی زندگیه خیلی از ما یه شبایی بوده که فقط خدا میدونه چه جوری سر کردیم تا صبح !..و حالاهم مداوم مشکل ریه داره...ریه اش پرمیشه از مواد غذایی...مدام سرفه میکنه و اشک از گوشه ی چشمای بیگناه و مظلومش میچکه...دارم ذره ذره اب میشم در ۲۵ سالگی پیر شدم...پریشب دکترش گفت این بچه ۲ تا ۴ سال طول عمرشه...و تیرخلاصی شد بر قلب من...بچه ها زندگیم داغون شد...پدر ش پیر شد...در جوونی انگار سیاه پوش شدیم...مدتیه دوباره کتابهامو باز کردم و نیم نگاهی بهش میندازم..حالمو بهتر میکنه مطالعه.لااقل ساعتی غمم فراموشم میشه...من میخواستم درسم رو ادامه بدم مصمم بودم.حسابی و بچه نمیخواستم اما خدا خواست... بعضیا حرف فرزند بعدی رو میزنن اما من دیگه نمیتونم...همین دخترمم سنگین شده حمل و نقلش سخت شده.حتی گردن هم نمیگیره..۱۱ کیلو شده و وله...نمیدونم کار درست کدومه که ۱۰ سال دیگه که اومدم اینجا راضی باشم...همسرمم که صبح زود میرنو اخرشب میان.بیشتر کارهالی نرگس بامنه...خودمم کارم به دوا دکتر و ام ار ای کشیده و قرص ارام بخش اما قرصهامو نخوردم.ترسیدم معتادش شم و روی درس خوندنم و حافظم اثر بد بذاره...روزهای سیاهی میگذرونم. دعا کنین خداوند توی این برهه ی حساس کمکمون کنه.دعا کنین نرگسم زجر نکشه که طاقتشو ندارم...

خداوندا...من به مقیاس بندگی خودم میسنجم. تو به مقیاس خدایی خودت پاسخ بده . خدا جان ، اینجا بنده ای ،تسبیح دعاهایش را دانه دانه به نام تو رج میزند. حواست هست؟
روی سنگ قبرم بنویسید اولین باری نبود که مرد...
................................................................................​ ​ ................................................................................​ ​...........
گذر دوم...

بچه ها سلام...خواستم خبری بدم...نرگسم...دلبندم به خاطر مشکلات ریه ۲۰ روز بستری بود...خیلی اذیت شد...دیگه شرمنده بودیم که ما راحت تنفس میکنیم و دلبندم اینقدر اذیت میشد...و دوهفته پیش ۴ شنبه...حوالی همین ساعات بود که......
به رحمت خدا رفت...
الهی بمیرم براش.نمیدونین و ایشا ا...هم هیچ وقت نفهمین که ادم بالای سر جگرگوشش باشه وقتی اون داره نفس اخر رو میکشه یعنی چی...نمیدونین...بچه ها وقتی حدود ساعت ۹/۳۰ شب دخترم پر کشید...پرستارها دویدن منو بیرذون کنن. گفتم به خدا جیغ نمیزنم بگذارین قشنگ ببینمش...تروخدا.قول میدم...اونها همشون همسن خودمون بودن..با چشمای اشک بار هاج و واج مونده بودن چیکار کنن. گفتم قول میدم..۲۰ روزه این همه لوله و ماسک به دخترم وصل بوده.نتونستم درست بغلش کنم .تروخدا نگذارین پیش چشمم بمونه.بگذارین باش حرف بزنم بغلش کنم...ازش حلالیت بطلبم...بذارین از وجودش اروم بگیرم.به خدا بدنش هنوز گرم گرم بود. بذارین باهاش خواحافظی کنم. و ۱ ساعت اونو باتمام وجودم در اغوش کشیدم...باش راز و نیاز کردم.در گوشش شعر خوندم...حرف زدم. شهادتین گفتم...خانواده هامون شوکه بودن از این کارمن.اما اونهام اروم اروم اومدن جلو...دخترم را یه دل سیر دیدن...نمیدونستن چیکار کنن.نگران من بودن.اما من با لبخند و خونسردی در حالی که دلم داشت میترکید گقتم بیاین ...بیاین باهاش حرف بزنین.یه دل سیر نگاش کنین.باهاش خدافظی کنین.بهش بگین اون دنیا ما رو از یاد نبره...شفیعتون شه.این فرشتس.کادر بیمارستان حیروون بودن...اما دیدن من ارومم حتی اجازه دادن همه اومدن توی اتاق.همه باهم براش یس خوندیم..میخواستن زود ازم جداش کنن.نگذاشتتم.۱ ساعت بوش میکردم.میبوسیدمش..به خدا خودش ارومم کرد.تحملش رو بهم داد...بعد گفتم همه اقایون بیرون.میخوام گلم رو بخوابونم روی تخت...اجازه بدین اروم اروم از خودم جداش کنم.مردها رفتن. و من ااروم دخترم رو روی تخت خوابوندم...براای اخرین بار دیدمش.بوسیدمش.و با دستای خودم پارچه ی سفید را روش کشیدم...خدایا امشب دخترم توی سردخونه ی بیمارستانه..سردشه.تنهاست.نترسه؟ یا فاطمه ی زهرا...نرگسم رو به شما سپردم.تروخدا مراقبش باشین...میدونستم دخترم تنها نیست.همه عزیزان الان دیگه کنارشن...رقیه.علی اصغر...خدایا من امشب نمیرم...چه شبی بود...رفتم توی حیاط بیمارستان.و دیگه تا میتونستم جیغ کشیدم...دیگه صدام در نمیومد.خدا را شکر کردم که درد و رنج دلبندم پایان گرفت.دیگه لازم نبود گلوشو سوراخ کنن واسه تنفس . و پهلوشو واسه غذا... از خدا خواستم اگه ناخواسته حواسم نبوده و کوتاهی کردم منو ببخشه...ازش کمک خواستم...طلب صبر کردم...چه شبی بووود اون شب...صبح شدوقتی داشتن توی سالن معراج میشستنش هم تنهاش نذاشتم.اخه وظیفم بود به اون خانمها که بدن ناز دخترکم را میشستن بگم اب رو اروم به بدن حساسش بگیرین...چرا اینقدر این اب یخه؟؟؟ الهی بمیرم...پوست دختر من به خدا مثه گل لطیف بود...خداااا بچم سردش شد...یخ کرد...اخه بی انصافا چرا با اب یخ...میشورینش...خدا دارم میمیرم...الهی بمیرم دستاشو به لپهام میگذاشتم تا گرم شن...صورتمو به صورتش میچشبوندم تا گرم شه...بدنشو ها میکردم تا گرم شه...اخه یخه یخ بووووود...نمیدونین چه غمی توی گلومه...اشکهام داغ بودن..چرا؟ که بعدا جاشون روی گونه هام سرخ شده بووودمن خودم دلبندمو حمام میکردم...با ملایمت...جیغ میکشیدم اروم...تروخدا اروم. اونها باچشمهای غمگینشون منو نگاه میکردن میگفتن ماخودمون مادریم به خدا...احساس داریم.چه قدر این بچه سفید و نورانیه.انگار فرشته ی اسمونیه...به خدا که بود...تا یه روسری سفید سرش کردن و خواستن بپیچنش...به خدا دخترم عروس شد...نمیدونین چقدر خوشگل شد...نه که من که مادرشم بگم...همه میگفتن با دهان باز...یک تیکه ماه داشت میدرخشید..پوست سفیدش که از نرمی و طراوت میدرخشید. صورت گردش...مژه هاش مشکی و برگشتش...و ابروهای مشکی و به هم پیوستش...لبهاش مثه یه غنچه ی قرمز بود.به خدا راست میگم.انگار همین حالا کلی ارایشش کرده بودن.حیف این همه زیبایی که خاک میخواست ببلعه...حیف...دخترم را عروس کردم و به حضرت زهرا سپردم...واز حال رفتم...
وقتی میخواستن بگذارنش توی جایگاه ابدیش فریاد میکشیدم صبر کنین بذارین یبار دیگه ببینمش .وقتی توروش رو باز کردن انگار یه دیگه بچم اروم گرفته بود...با ارامش خواب بووود.یه خواب راحت. کافورها مثه دونه ی نمک توی صورتش ریخته شده بود.تند تند بالای پلکش رو با دستهام تمیز میکردم که مبادا این دونه های ریز بره توی چشم دلبندم...منو کشیدن کنار...ازش جدام کردن...جیغ زدم غریبه نه...محرمش بیاد..محرمش بگذاردش توی جایگاهش...اروم بذاریدش که نترسه...تروخدا اروم ...و همه چقدر مهربون بودن...انگار توی خواب و بیداری دست و پا میزدم...بقیش انگار مه الود بود...نمیفهمیدم دیگه.فقط یادم بود که وظیفمو به سرانجام رسوندمخدارا شکر که تونیستم تا اخرین لحظه وظیفه مادریم رو انجام بدم...
خدایا چطور یادم بره اون لحظاتو...؟؟؟چطور؟ بچه ها..خیلی دلم براش تنگ شده...دارم گریه میکنم...الهی براش بمیرم...
................................................................................​ ​.....................................................................

گذرسوم...

بعدا نوشت : عزیزان یکی از هدفهای من برای توصیف این اتفاقات و غمهام علاوه بر تسکین خودم این بوووود که به شما عزیزان بگم لطفا قدر سلامتی خودتون و عزیزانتون رو بدونین...من نزدیک ۲ سال مرتب درگیر دکتر و بیمارستان بودم.دیگه عملا فقط واسه دکتر رفتن از منزل بیرون میومدم...میفهمین یعنی چی؟؟؟ ۲ سااااال؟؟؟ دیگه این اواخر یک روز در میون دکتر بودیم.گاهی روزها ۳ تا دکتردر یک روز میرفتیم.ازپزشک قانونی برای پیگیری شکایتمون گرفته تا شنوایی سنجی و مباحث کاشت حلزون و سمعک گرفته تا بینایی سنجی تا کار درمانی و فیزیوتراپ و دکتر مغز و اعصاب و دکتر قلب و متخصص کودکان و کم کم ریه گوارش ...وای وای وای...خواهشا قدر بدونین به خدا این شعار نیست...ببینین صبح که از خواب بیدار میشین به چه قصدی از منزل بیرون میرین اگه دکتر و بیمارستان و آرامستان و دادگاه و... نمیرین خدا را هزار بار شکر کنین.اگه دارین توی یک محیط علمی پا میگذارین یا به قصد چنین چیزی از خونه بیرون میرین که دیگه کلمات از وصف شکر چنین چیزی عاجزند...نگذارین این نعمت رو فراموش کنین و از یادتون بره و براتون عادی شه...برین بهزیستی.برین بیمارستانها..هراز گاهی به خودتون متذکر شین.بگذارین چشماتون ببینن که ادمها چطور عزیزاشون جلوی چشمشون دارن اب میشن...دارن پرپر میشن و کاری ازشون برنمیاد...در غمشون شریک شین...تا خداهم به شما مهربونی کنه...نمیدونین چه مریضهایی دیدم که بیماریشون با فقر همراه بود.بدتر از این چی سراغ دارین؟ نمیخوام دیگه دلهای مهربونتون رو بیشتر از این درد بیارم ولی عزیزانم لطفا از همه ی این دیده ها و شنیده ها بهره ببرین برای هرچه بیشتر تلاش کردن...که حضرت علی میفرمایند ارزش هرکس به همت اوست...اری عزت خودتون رو حفظ کنین.بذارین همه جا سرافراز باشنین.تلاش کنید وتلاش و نتیجه رو به مهربون و بخشنده ی بالای سرتون بسپارین.اون لحظه لحظه شما را دیده شک نکنین تلاشهای شما گم نمیشه...قران بخونین.من این مدت با کمک قران تونستم دوام بیارم.حافظه رو هم قوی میکنه.یه قران جمع و جور بخرین که همیشه همراهتون باشه...این اصله عزیزان.این نوره حیفه بهره نبرین.به خدا همینا اخرکار برامون میمونه..عزیزان باور کنین درس خوندن خیلی اسونتره خیلی کارهاست.میان بره خوبیه. بهره ببرید ازش . کشورتون رو بسازید.از درس به عنوان ابزاری برای رسیدن به هرچه بیشتر انسان شدن استفاده کنین. اگه توی زندگیتون مشکلی دارین یا چیزی هست که دوستش ندارین و حرصشو میخورین ببینین این موضوع ۱۰ سال دیگه ۵ سال دیگه واقعا بازم موضوع مهم و اثر گذاری هست براتون یا بهش میخندین؟ اگه مشکلی هست که باتلاش حل میشه باور کنین مشکل نیست...یک صیقل دهنده ی شماست.که میخواد شما رو قوی و زیبا کنه. ازش استقبال کنین و با تلاشتون به مقابله باهاش برین..عزیزان من خواهر کوچکترشمام.اصلا در حدی نیستم که بخوام نصیحت کنم.ابدا.فکر نکنین من مثلا توی تیپ معلم دینی هام. نه اصلا.این لیاقتو هیچ وقت نداشتم.برعکس انسان تجملی و لوسی بودم که به قول پدرمادرم توی یه دیوار شیشه ای بزرگ شدم و چقدر هم این تربیت و نگهداری بد بود.لطفا بچه هاتونو از سر محبت لوس نکنین که بعدا مثه من در مواجهه با مشکلات خیلی زودتر از بقیه له شن.من توی موضوع نرگسم واقعا صبر خدایی پیدا کرده بودم وگرنه اصلا ادم مقاومی تربیت نشده بودم. و چقدر هم بده این روش تربیتی...بچه ها من فقط دلم خواست گوشه ای از چیزهایی که توی این مدت خدای مهربون بهم یاد داد رو به شماهاهم منتقل کرده باشم...اخه دلم نیومد نگم.معذرت میخوام اگه سرتونو درد اوردم.حلال کنین ...

تنبلی دزد آرزوهاست...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Donna , blackhalo1989 , Menrva , Eternal , Aurora , **sara** , diligent , Masoud05 , puneh , patrick , انرژی مثبت , sahar121 , tabassomesayna , زهرا سادات , sahar bano , Autumn.Folio , mehdi.m2 , nazanin_sh , SaMiRa.e , a i , sun-shine , Engineer , nina69 , sarayaa , esisonic , arezoo174 , nazanin2020 , zahra 67 , مهشاد , ۱۰:۳۰ , M@A , hosshah , ezra , amineh89 , H3NGAM3H , maryam parvini , fa_shinobi


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اگر بیش از سه سال از عضویت شما در مانشت میگذرد:بگویید کجایید و چه میکنید؟ Fardad-A ۸۳ ۵۶,۳۵۲ ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۱۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: clint
  ازدواج دور از جوانان، جوانان دور از ازدواج (هرچه می خواهد دل تنگت بگو...) morweb ۲,۶۹۵ ۶۱۹,۶۷۰ ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: gogooli
  انخاب مسیر آینده ؟ آینده دکترا چه خواهد شد ؟ shivap ۱۰ ۱۰,۴۶۲ ۰۲ آذر ۱۳۹۸ ۱۲:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: WILL
  سلام،امروز حال ات چطوره؟ حس امروزت را بگو. فرید ۹۰۷ ۲۳۴,۶۲۰ ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Bache Mosbat
  اگر داده ها در هر بار به طور مساوی تقسیم شود حداکثر عمق درختی log n خواهد شد؟ post98 ۱ ۳,۱۸۷ ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: ahrmb
  اینترنت در آینده ناپدید خواهد شد hnarghani ۰ ۳,۳۳۴ ۰۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  اختلالی که زندگی شما را نابود خواهد کردشک و بدبینی ناشی از اختلال شخصیت پارانویید( morweb ۰ ۳,۳۴۵ ۲۴ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
  تعداد سوالات دروس تخصصی کامپیوتر تغییر خواهد کرد؟؟؟ Denize ۱۸ ۱۸,۵۱۶ ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: shovaliehsiah
Question لطفا تجربیات خود را در مورد نوشتن سمینار و پایان نامه بگویید Potential ۲۴ ۲۱,۳۱۳ ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: انرژی مثبت
  یک موضوع جدّی که اگه دقت نکنیم، مایه‌ی سرافکندگی ما در قیامت خواهد بود silver_0255 ۸ ۷,۶۵۴ ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ
آخرین ارسال: silver_0255

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close