کلّی دوندگی کردم و مراقب بودم که خانواده راحت اخبارها رو نبینن و این چند روز سرشون شلوغ باشه و ... که پی نبرن نتایج تو راهه و امروز میرسه
الان رفتم صبحونه بخورم این شعر "اعلام شد نتایج کنکور کشوری" یهو از دهنم پرید! :|
و درست تا "اعلام شد نتایج" خوندم یهو اینطوری شدم ۰_O
بابام منو نگاه میکنه میگه نتایج اومده؟؟
خودمو سرگرم چایی ریختن کردم خیلی ریلـــــــکس میگم نه بابا, شعره, ببین اینجوریه
"اعلام شد نتایج کنکور کشوری"
"برپاشده دوباره به هر خانه محشری"
نگاهش به من میگفت باور نمیکنه
مجبور شدم ادامه بدم و فقط این قسمتهاش یادم بود
"زانوی غم گرفته رضا در بغل ولی
بیژن سپرده گوش به آهنگ بندری"
بعد خیلی هپی برگشتم میگم خیلی شعر باحالیه, ببین :
"حالش گرفته ناصر از این رو که عاطفه
دیگر مرا قبول ندارد به همسری"
O_o
الان سه بار پرسیده نتایج نیومده؟!
وقتی هم که گفتم نه , گفت خواستی بیرون بری مبایلتو ببر,
هرکی کارت داشت
خودم بهت زنگ میزنم!!!
ای لعنت به این شعردوستیه من! مریضی مگه شعر میخونی!