سلام دوستان.منم حدود ۳ ساله عضو مانشتم...اما توی این مدت زندگیم زیرو روشد..تازه استارت زده ودم برای شروع ارشد.دوران دانشجویی از دانشگاهه...ازاد بود... متنفر بودم.تا میشد غیبت داشتم.ریاضی مهندسی رو ۱ جلسه رفتم سره کلاس و خب با ۱۴ پاس کردم...شروع کردم کلاس کنکور رفتن.چندتایی درسهارو کلاس رفتم.تازه گرم شده بودم و روزی ۹ ساعتم درس میخوندم که ۲ ماه به کنکور فهمیدم دارم مادر میشم...دیوانه شده بودم اما خب...واین شد که حالم دیگه خیلی بد بود و هرچی خونده بودم پرید و فراموشم شد...روز کنکور ۳ تا ضدتهوع انداختم بالا.مراقب میگفت چته تو؟؟؟؟ بگذریم...تا اینکه نوگلم به دنیا اومد.شاید بعضیاتون قبلا خوندین ماجرامو...نوگلم نشکفته پر پر شد...دکترم دیر اومد.چرا؟ چون خانم عضو هییت علمی دانشگاه تشریف دارن و صبحها نمیتونستن تشریف فرما شن بیمارستان خصوصی...به همین مسخرگی...نوگلم وقتی پا به این دنیای بیرحم گذاشته حالت خفگی داشته بعدهم دکتر بیهوشیه نامرد نتونست ۸ دقیقه به دخترم اکسیزن برسونه باید یه لوله ای توی نای میکرده ولی تبحر نداشته و تازه بعداز ۸ دقیقه دکتری دیگه صدا میکنن واون میاد سریع اینکارو انجام میده.دلبندم زنده میمونه اما داغون میشه یه فلج مغزیه داغون.دیگه نه میبینه نه میشنوه نه راه میفته نه حرف خواهد افتاد نه...نه...نه...یک زندگی نباتی...چشمای خوشگلشو باز میکنه اما سویی نداره .دکترها میگن تمام بافت مغزیش به آب تبدیل شده...دیگه بافتی نداره.فقط کمی از مخچه باقی مونده برای همین دستها و پاهالشو میتونه حرکت بده. باورتون میشه؟تا بغلش میکنی کمی لبهاش شاد میشه .مثه ماه میمونه.ابروهای کشیده و پیوسته.پوستی سفید..لبهایی قلوه ای...واقعا یه فرشته ی بیگناهه...که مظلومانه این دنیای بیرحم سهمشو ازش گرفت.گریه نمیکنه...مکیدن نداره ...الان عزیزم ۱ سالشه ...۱ سال من به جای اون گریستم.قاشق قاشق سیرابش کردم...هر وعده ی غذایی حدود ۲۰۰ تا قاشق چایخوری... ۳ ماهه اول بلع هم نداشت ۲ ساعت یه بار لوله میکردیم توی معدش و شیرش میدادیم...خون گریه میکردم...توی زندگیه خیلی از ما یه شبایی بوده که فقط خدا میدونه چه جوری سر کردیم تا صبح !..و حالاهم مداوم مشکل ریه داره...ریه اش پرمیشه از مواد غذایی...مدام سرفه میکنه و اشک از گوشه ی چشمای بیگناه و مظلومش میچکه...دارم ذره ذره اب میشم در ۲۵ سالگی پیر شدم...پریشب دکترش گفت این بچه ۲ تا ۴ سال طول عمرشه...و تیرخلاصی شد بر قلب من...بچه ها زندگیم داغون شد...پدر ش پیر شد...در جوونی انگار سیاه پوش شدیم...مدتیه دوباره کتابهامو باز کردم و نیم نگاهی بهش میندازم..حالمو بهتر میکنه مطالعه.لااقل ساعتی غمم فراموشم میشه...من میخواستم درسم رو ادامه بدم مصمم بودم.حسابی و بچه نمیخواستم اما خدا خواست...این روزها با خودم میگم نکنه با اون علاقه ی شدیدی که من به قبولی توی دانشگاه دولتی داشتم...نرگسم خودشو فدا کرد تا الان من بتونم توی چنین خونه ی ساکتی با چنین فرزند مظلوم و ساکتی توی این مهلتی که داده شده درسم رو بخونمو به نتیجه برسم؟ بعضیا حرف فرزند بعدی رو میزنن اما من دیگه نمیتونم...همین دخترمم سنگین شده حمل و نقلش سخت شده.حتی گردن هم نمیگیره..۱۱ کیلو شده و وله...نمیدونم کار درست کدومه که ۱۰ سال دیگه که اومدم اینجا راضی باشم...همسرمم که صبح زود میرنو اخرشب میان.بیشتر کارهالی نرگس بامنه...خودمم کارم به دوا دکتر و ام ار ای کشیده و قرص ارام بخش اما قرصهامو نخوردم.ترسیدم معتادش شم و روی درس خوندنم و حافظم اثر بد بذاره...روزهای سیاهی میگذرونم. دعا کنین خداوند توی این برهه ی حساس کمکمون کنه.دعا کنین نرگسم زجر نکشه که طاقتشو ندارم...
پی نوشت...بچه ها ممنونم از این همه ابراز لطفتون...قول میدم تسلیم نشم...حتی وقتی اشک توی چشمام حلقه زد لبخند بزنم و بگم چیزی نیست درست میشه...قول میدم بجنگم و تسلیم نشم...قول میدم۳ سال بعدی که خواستیم دوباره جمع شیم با رتبه ی خوبی که اوردم ازتون تشکر کنم...رتبه ای که همتون رو راضی کنه...
خداوندا...من به مقیاس بندگی خودم میسنجم. تو به مقیاس خدایی خودت پاسخ بده . خدا جان ، اینجا بنده ای ،تسبیح دعاهایش را دانه دانه به نام تو رج میزند. حواست هست؟
روی سنگ قبرم بنویسید اولین باری نبود که مرد...
...........................................................................................................................................................................
بچه ها سلام...خواستم خبری بدم...نرگسم...دلبندم به خاطر مشکلات ریه ۲۰ روز بستری بود...خیلی اذیت شد...دیگه شرمنده بودیم که ما راحت تنفس میکنیم و دلبندم اینقدر اذیت میشد...و دوهفته پیش ۴ شنبه...حوالی همین ساعات بود که......
به رحمت خدا رفت...
الهی بمیرم براش.نمیدونین و ایشا ا...هم هیچ وقت نفهمین که ادم بالای سر جگرگوشش باشه وقتی اون داره نفس اخر رو میکشه یعنی چی...نمیدونین...بچه ها وقتی حدود ساعت ۹/۳۰ شب دخترم پر کشید...پرستارها دویدن منو بیرذون کنن. گفتم به خدا جیغ نمیزنم بگذارین قشنگ ببینمش...تروخدا.قول میدم...اونها همشون همسن خودمون بودن..با چشمای اشک بار هاج و واج مونده بودن چیکار کنن. گفتم قول میدم..۲۰ روزه این همه لوله و ماسک به دخترم وصل بوده.نتونستم درست بغلش کنم .تروخدا نگذارین پیش چشمم بمونه.بگذارین باش حرف بزنم بغلش کنم...ازش حلالیت بطلبم...بذارین از وجودش اروم بگیرم.به خدا بدنش هنوز گرم گرم بود. بذارین باهاش خواحافظی کنم. و ۱ ساعت اونو باتمام وجودم در اغوش کشیدم...باش راز و نیاز کردم.در گوشش شعر خوندم...حرف زدم. شهادتین گفتم...خانواده هامون شوکه بودن از این کارمن.اما اونهام اروم اروم اومدن جلو...دخترم را یه دل سیر دیدن...نمیدونستن چیکار کنن.نگران من بودن.اما من با لبخند و خونسردی در حالی که دلم داشت میترکید گقتم بیاین ...بیاین باهاش حرف بزنین.یه دل سیر نگاش کنین.باهاش خدافظی کنین.بهش بگین اون دنیا ما رو از یاد نبره...شفیعتون شه.این فرشتس.کادر بیمارستان حیروون بودن...اما دیدن من ارومم حتی اجازه دادن همه اومدن توی اتاق.همه باهم براش یس خوندیم..میخواستن زود ازم جداش کنن.نگذاشتتم.۱ ساعت بوش میکردم.میبوسیدمش..به خدا خودش ارومم کرد.تحملش رو بهم داد...بعد گفتم همه اقایون بیرون.میخوام گلم رو بخوابونم روی تخت...اجازه بدین اروم اروم از خودم جداش کنم.مردها رفتن. و من ااروم دخترم رو روی تخت خوابوندم...براای اخرین بار دیدمش.بوسیدمش.و با دستای خودم پارچه ی سفید را روش کشیدم...خدایا امشب دخترم توی سردخونه ی بیمارستانه..سردشه.تنهاست.نترسه؟ یا فاطمه ی زهرا...نرگسم رو به شما سپردم.تروخدا مراقبش باشین...میدونستم دخترم تنها نیست.همه عزیزان الان دیگه کنارشن...رقیه.علی اصغر...خدایا من امشب نمیرم...چه شبی بود...رفتم توی حیاط بیمارستان.و دیگه تا میتونستم جیغ کشیدم...دیگه صدام در نمیومد.خدا را شکر کردم که درد و رنج دلبندم پایان گرفت.دیگه لازم نبود گلوشو سوراخ کنن واسه تنفس . و پهلوشو واسه غذا... از خدا خواستم اگه ناخواسته حواسم نبوده و کوتاهی کردم منو ببخشه...ازش کمک خواستم...طلب صبر کردم...چه شبی بووود اون شب...صبح شدوقتی داشتن توی سالن معراج میشستنش هم تنهاش نذاشتم.اخه وظیفم بود به اون خانمها که بدن ناز دخترکم را میشستن بگم اب رو اروم به بدن حساسش بگیرین...چرا اینقدر این اب یخه؟؟؟ الهی بمیرم...پوست دختر من به خدا مثه گل لطیف بود...خداااا بچم سردش شد...یخ کرد...اخه بی انصافا چرا با اب یخ...میشورینش...خدا دارم میمیرم...الهی بمیرم دستاشو به لپهام میگذاشتم تا گرم شن...صورتمو به صورتش میچشبوندم تا گرم شه...بدنشو ها میکردم تا گرم شه...اخه یخه یخ بووووود...نمیدونین چه غمی توی گلومه...اشکهام داغ بودن..چرا؟ که بعدا جاشون روی گونه هام سرخ شده بووودمن خودم دلبندمو حمام میکردم...با ملایمت...جیغ میکشیدم اروم...تروخدا اروم. اونها باچشمهای غمگینشون منو نگاه میکردن میگفتن ماخودمون مادریم به خدا...احساس داریم.چه قدر این بچه سفید و نورانیه.انگار فرشته ی اسمونیه...به خدا که بود...تا یه روسری سفید سرش کردن و خواستن بپیچنش...به خدا دخترم عروس شد...نمیدونین چقدر خوشگل شد...نه که من که مادرشم بگم...همه میگفتن با دهان باز...یک تیکه ماه داشت میدرخشید..پوست سفیدش که از نرمی و طراوت میدرخشید. صورت گردش...مژه هاش مشکی و برگشتش...و ابروهای مشکی و به هم پیوستش...لبهاش مثه یه غنچه ی قرمز بود.به خدا راست میگم.انگار همین حالا کلی ارایشش کرده بودن.حیف این همه زیبایی که خاک میخواست ببلعه...حیف...دخترم را عروس کردم و به حضرت زهرا سپردم...واز حال رفتم...
وقتی میخواستن بگذارنش توی جایگاه ابدیش فریاد میکشیدم صبر کنین بذارین یبار دیگه ببینمش .وقتی توروش رو باز کردن انگار یه دیگه بچم اروم گرفته بود...با ارامش خواب بووود.یه خواب راحت. کافورها مثه دونه ی نمک توی صورتش ریخته شده بود.تند تند بالای پلکش رو با دستهام تمیز میکردم که مبادا این دونه های ریز بره توی چشم دلبندم...منو کشیدن کنار...ازش جدام کردن...جیغ زدم غریبه نه...محرمش بیاد..محرمش بگذاردش توی جایگاهش...اروم بذاریدش که نترسه...تروخدا اروم ...و همه چقدر مهربون بودن...انگار توی خواب و بیداری دست و پا میزدم...بقیش انگار مه الود بود...نمیفهمیدم دیگه.فقط یادم بود که وظیفمو به سرانجام رسوندمخدارا شکر که تونیستم تا اخرین لحظه وظیفه مادریم رو انجام بدم...
خدایا چطور یادم بره اون لحظاتو...؟؟؟چطور؟ بچه ها..خیلی دلم براش تنگ شده...دارم گریه میکنم...الهی براش بمیرم...
......................................................................................................................................................
بعدا نوشت ۱: اول از همه تشکر وسپاس فراوان دارم از شما دوستان مهربون که اینقدر خالصانه و بی ریا محبت هر چه تمامتون رو به من ابراز داشتین.عزیزان ایشا ا... خوده نرگس بانووو ...فرشته ی بهشتی دمه در بهشت منتظر تک تک شما خواهد بود و دستانتان را برای ورود به بهشت خواهد فشرد.من با جسم خاکی ام قادر به سپاس نخواهم بوود.بی شک خودش بهترین تشکر رو از همه ی شما خواهد داشت.همینطور که به خواب خیلی ها اومده و گل تعارف کرده برای تشکر...عزیزان اگه لایق باشم این چند روز عازم مشهدالرضا خواهم بووود برای تسکین قلبم و نایب الزیاره ی تک تک شما خواهم بود.ممنونم
بعدا نوشت ۲: عزیزان یکی از هدفهای من برای توصیف این اتفاقات و غمهام علاوه بر تسکین خودم این بوووود که به شما عزیزان بگم لطفا قدر سلامتی خودتون و عزیزانتون رو بدونین...من نزدیک ۲ سال مرتب درگیر دکتر و بیمارستان بودم.دیگه
عملا فقط واسه دکتر رفتن از منزل بیرون میومدم...میفهمین یعنی چی؟؟؟ ۲ سااااال؟؟؟ دیگه این اواخر یک روز در میون دکتر بودیم.گاهی روزها ۳ تا دکتردر یک روز میرفتیم.ازپزشک قانونی برای پیگیری شکایتمون گرفته تا شنوایی سنجی و مباحث کاشت حلزون و سمعک گرفته تا بینایی سنجی تا کار درمانی و فیزیوتراپ و دکتر مغز و اعصاب و دکتر قلب و متخصص کودکان و کم کم ریه گوارش و ریه...وای وای وای...خواهشا قدر بدونین به خدا این شعار نیست...ببینین صبح که از خواب بیدار میشین به چه قصدی از منزل بیرون میرین اگه دکتر و بیمارستان و آرامستان و دادگاه و... نمیرین خدا را هزار بار شکر کنین.اگه دارین توی یک محیط علمی پا میگذارین یا به قصد چنین چیزی از خونه بیرون میرین که دیگه کلمات از وصف شکر چنین چیزی عاجزند...نگذارین این نعمت رو فراموش کنین و از یادتون بره و براتون عادی شه...برین بهزیستی.برین بیمارستانها..هراز گاهی به خودتون متذکر شین.بگذارین چشماتون ببینن که ادمها چطور عزیزاشون جلوی چشمشون دارن اب میشن...دارن پرپر میشن و کاری ازشون برنمیاد...در غمشون شریک شین...تا خداهم به شما مهربونی کنه...نمیدونین چه مریضهایی دیدم که بیماریشون با فقر همراه بود.بدتر از این چی سراغ دارین؟ نمیخوام دیگه دلهای مهربونتون رو بیشتر از این درد بیارم ولی عزیزانم لطفا از همه ی این دیده ها و شنیده ها بهره ببرین برای هرچه بیشتر تلاش کردن...که حضرت علی میفرمایند ارزش هرکس به همت اوست...اری عزت خودتون رو حفظ کنین.بذارین همه جا سرافراز باشنین.تلاش کنید وتلاش و نتیجه رو به مهربون و بخشنده ی بالای سرتون بسپارین.اون لحظه لحظه شما را دیده شک نکنین تلاشهای شما گم نمیشه...قران بخونین.من این مدت با کمک قران تونستم دوام بیارم.حافظه رو هم قوی میکنه.یه قران جمع و جور بخرین که همیشه همراهتون باشه...این اصله عزیزان.این نوره حیفه بهره نبرین.به خدا همینا اخرکار برامون میمونه..عزیزان باور کنین درس خوندن خیلی اسونتره خیلی کارهاست.میان بره خوبیه. بهره ببرید ازش . کشورتون رو بسازید.
و از درس به عنوان ابزاری برای رسیدن به هرچه بیشتر انسان شدن استفاده کنین.عزیزان من خواهر کوچکترشمام.اصلا در حدی نیستم که بخوام نصیحت کنم.ابدا.فقط دلم خواست گوشه ای از چیزهایی که توی این مدت خدای مهربون بهم یاد داد رو به شماهاهم منتقل کرده باشم...اخه دلم نیومد نگم.معذرت میخوام اگه سرتونو درد اوردم.حلال کنین ...
Fardad-A، در تاریخ ۱۲ شهریور ۱۳۹۲ ۱۰:۴۹ ب.ظ برای این مطلب یک پانوشت گذاشته است:
هر کدام از ما یه جورایی و تو یه موقعیتهایی آزمایش میشیم. اگه از کسی امتحان میگیرن یعنی میخوان ارتقایش بدهند. هر چی امتحان سخت تر بود یعنی قبولشدنش با ارزش تر. مهم اینه که شما به وظیفه تون عمل کنید . خودش زنده میکنه و می میراند. توکل کنید و آنچه درسته انجام بدین.