زمان کنونی: ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۰۹:۵۸ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

هرچه می خواهد دل تنگت بگو...

ارسال: #۱۶۱۴۱
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۲:۱۷ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۱:۱۳ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط:  ای بابا نمیدونم چه بلایی سر ما آدما اومده چه بلایی سر جامعه ما اومده
ماها که هممون قشنگ حرف میزنیم و طرفدار خوبی و کارای خیر هستیم و کمک به همدیگه و نوع دوستی... پس چرا اینطوریه!!!!

به خاطر همین چیزاست که میگن انسان بودن سخته و کار هر کسی نیست
فقط مشکل جامعه ما نیست که آدماش این شکلی شدن، این دردیه که تموم مردم دنیا بهش دچار شدیم
من از خیلیا شنیدم که میگن مردم آمریکا فلانن و بهمانن ولی من یه سوال ساده دارم. آیا مردم آمریکا آواره شدن میلیون ها کودک و زن و مرد سوریه رو ندیدن؟
اگه واقعا اون تعریفایی که ازشون میکنن درست باشه پس چرا هیچ اعتراضی نکردن؟
تو سوریه هر کشوری فکر منافع خودش بوده و هست و تنها چیزی که مهم نیست تلف شدن آدمان بی گناه بود. اگه کسی اخبار سیاسی رو دنبال کرده باشه، چند وقت پیش خود رئیس مخالفان سوری گفت هر موقع ما زیاد پیشرفت مکینیم کمک های آمریکا کم میشه و هر وقت شکست میخوریم کمکشون بیشتر میشه.
یعنی آمریکا داره میگه شما همدیگه رو بکشین تا مردم ما آسوده باشن، مطمئنا کشورهای دیگه مثل روسیه و چین و ایران و ... فکر منافع خودشون هستن و دوست دارن کسی سر کار باشه که طرفدار اوناست
پس اگه آدم چشم و گوششو باز کنه میبینه که همه جای دنیا همین خبره و مختص جامعه ما نیست
تو این دنیا هیچ کس نمیتونه ادعا کنه انسانه و رفتار خوبی داره، تو این دنیا هیچ کس نمیتونه شاد زندگی کنه، به نظرم فقط آدمای دیوونه میتونن شاد زندگی کنن و آدمای بی رحم. شاید بعضی از دوستان از حرفای من ناراحت بشن ولی ما آدما همینیم و دنیامون همین دنیای کثیفیه که داریم توش زندگی میکنیم
شما فرض کنید یه روز بریم گردش و یه کباب خوشمزه درست کنیم و شروع کنیم به خوردن، همون موقع یه بچه بیاد چند متر اون ورتر بشینه و به شما در حالی که گرسنه است نگاه کنه، هر چقد هم که پست باشیم بازم ناراحت میشیم و کباب رو نمیخوریم اما چرا وقتی که داریم بریز و بپاش آنچنانی میکنیم و خرجای بیخودی میکنیم از خودمون نمیپرسیم آیا الان نیازمندی وجود نداره؟
خیلی که خوب باشیم ممکنه همچین فکری به ذهنمون خطور کنه اما بعدش میگیم ما دعا میکنیم که دم عیدی همه مردم خوشحال باشن(این دعای ما به درد .....)
اگه کسی نزدیک عید ماشینشو فروخت و به جای سفر آنچنانی یه روستا معمولی رو انتخاب کرد و مابقی پولشو داد به کسی که تو خرج و مخارج اولیه ش مونده، اسم اینو میشه گذاشت انسانیت
من با دوستام در این مورد زیاد حرف میزنم ولی معمولا همیشه ناراحت میشن و آخرش میگن انشااله درست میشه، خدا بزرگه و ....
قبول دارم این حرفا واقعا ناراحت کننده است ولی حقیقیت همینه، میتونیم قبولش کنیم یا میتونیم بگیم ما خودمون تلاش کردیم و به اینجا رسیدیم و حقمونه و بقیه هم میتونن تلاش کنن
من پیشنهاد میکنم چند روز از زندگیتون رو خراب کنین و یه مسافرت به روستای دور افتاده کشور داشته باشین، روستاهای سیستان و بلوچستان، روستاهای جنوب استان کرمان و خیلی استان های محروم دیگه، اون موقع خیلی چیزا رو متوجه میشین
انسان بودن سخته و کار ماها نیست
برای زندگی کردن خیلی جاها باید کر و لال باشیم تا بتونیم زندگی کنیم
این حرفا هم فک کنم جز ناراحت کردن شما دوستان فایده دیگه ای نداشته باشه
معذرت میخوام
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@ , barca , Nesyan , Menrva , mohaddeseh70 , vesta , نارین , shayesteNEY , Bahar_HS
ارسال: #۱۶۱۴۲
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۲:۱۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۲:۱۹ ب.ظ، توسط sana70.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۰ فروردین ۱۳۹۴ ۰۱:۰۰ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط:  بسم الله الرحمن الرحیم
نمیدونم گفتنش درست یا نه اصن دارم به این فک میکنم که ممکن چه چیزی تو ذهن کسی که داره این متنو میخونه در مورد من حک میشه، این که دارم یه برشی از زندگی خصوصیمو میگم حس خوبی بهم نمیده ولی خب شاید...دلمو زدم به دریا برای گفتن به مناسبت روز مادر درستو غلطشو سپردم به خدا ، به قول دوستم میگفت شاید با حرفای من یکی ترغیب بشه یکی حس کنه این تواناییو و وقت چنین کاریو داره ولی تاحالا بهش فکر نکرده باشه ، خواهش میکنم درمورد من هیچ قضاوتی نداشته باشید فقط متنو بخونید :
یه مدت طولانی شغل پدرم مددکار اجتماعی بود خواهرم هم که کار اصلیش تو اون زمان مربوط میشد به کار و بارای فرزندخواندگی بهزیستی همیشه تو خونه ما تعریف کیسای کاریشون بود،سخت بود دیدن و شنیدن این جور چیزا ولی خب نمیشد بگی محیط کاری جداست محیط خونه جداست اینجور کارا خیلی احساس میخواد عادت کرده بودیم به درد دلاشون برای این که آروم بشن ،اون موقع خیلی درکی از این قضیه نداشتم سرم همه اش تو کتاب بود یا دنبال کارای موردعلاقه ام بودم،خیلی داخل این زمینه ها دخالت نمیکردم ،ته تعریف خواهرم و آقاجونم از کودکان بی سرپرست یا بچه سرراهی که براش میاوردن میگفتم" آخه" .
سر یه سری مسائلی برای ورود به دانشگام خانواده سخت میگرفتن (میگفتن فقط تهران که داداشت هم کنارت باشه )، همون موقعای کنکور یه فیلم دیدم (خاطرم نیست اسمش چی بود)ولی در مورد یه دختر بی سرپرست و تبدیل شدنش به پای کاذب جامعه بخاطر کمبود و عقده های دوران کودکیش خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم،منم که مسئله کنکورم وسط بود و کلا به خاطر کودک درونم Big GrinBig Grin با بچه ها رابطه خوبی داشتم .
نذر کردم که خدایا اگر اون چیزی که من برای دانشگام ازت میخام بهم بدی، شش ماه هفته ای دو روز میرم یه شیرخوارگاه کنار بچه های بی سرپرست از دل و جون براشون مایه میزارم SmileSmile کنکورو دادمو از قضا تهران شد.
هیچی سرخوش سرخوش که دیگه تموم شد رفتم برای ثبت نام نذرم یادم نرفته بود ولی تو مسیر رفتن به تهران همش تو فکر این بودم که حالا از کجا شیرخوارگاه پیدا کنم، خلاصه به این درو اون در میزدم که سر خودمو گول بمالم که از زیر نذر توهمی که کرده بودم شونه خالی کنم ولی نمیشد آخه ذکر نذرو گفته بودم Big GrinBig Grin هیچی تو این توهمات بودم که اولین باری که رفتم خرید با تابلو شیرخوارگاه حضرت ... مواجه شدم یعنی باخودم گفتم ،آفاق بیا ، همه چی رو اوستا کریم برات جور کرده که امتحانت کنه SmileSmile که دفعه دیگه روتو بگیره یا روتو زمین بندازه SmileSmile
ترم اول کلا در فاز خرخونی دوران دبیرستان به سر میبردم مثل بچه دبستانیا که شبا مشقاشونو مینویسن و درسای فرداشونو شب قبلش آماده میکنن شده بودم CoolCool هیچی هرچی بیشتر میخوندم کمتر نتیجه میگرفتم حالا نذر توهمیم هم رو اعصابم بود ترم یک تمام نمراتم با اونی که شب امتحانی بود یکی میشد، ترم دوم که شروع شد باز همون رویه رو داشتم ادامه میدادم که به میان ترما رسیدم داخل ایستگاه میان ترما بودم که به این نتیجه رسیدم بابا بی خیال اینقد سخت نگیر Angryدرس تا یه حدی Angry اومدی که زندگی کنی نه این که زندگی رو به خودت حرام کنی برای چهار تا واحد پاس کردن Angryواحد پاس میشه الکی خودتو اذیت نکنBlushخلاصه ندای درونیم منو بدجوری متنبه کرد به سمت شب امتحانی بودن CoolCool
همون موقع بدون این که دوستام از این قضیه نذر خبر دار بشن رفتم شیرخوارگاه،به مدیرش گفتم خانم من میخام بیام هفته ای دوروز اینجا برای بچه ها نمایش عروسکی برگزار کنم براشون داستان بخونم باهاشون بازی کنم براشون نقاشی بکشم Big GrinBig Grin حالا خانم مدیر یه نگاه زیر چشمیConfused به سر اندر پای من انداخت خیلی مهربون گفت حقوق هم میخای BlushBlush گفتم نه فی سبیل الله Big GrinBig Grin گفت مگه میشه هرکی از راه رسید بگیم بفرماییدDodgyDodgy نه خانم نمیشه بفرمایید ConfusedConfused
حالا من خوشحال خوشحال با خدا حرف میزدم که خداجون من اومدم ادای نذر کنم بنده ات نذاشت مقصر من نیستم که مقصر بنده ات Big GrinBig Grinهیچی شب جریانو به دوست جونم گفتم بدجور زد تو حالم BlushBlush گفت آفاق میخای سر کیو کلاه بزاری تو گفتی شیر خوارگاه نگفتی که شیرخوارگاه حضرت ... باید بری دنبال یه شیر خوارگاه دیگه یا کاری کنی خانم راضی بشه
Big GrinBig Grin باخودم گفتم تو این شهر درهم برهم شیرخوارگاه از کجا پیدا کنم همین موردو عین چسب بچسب از در انداختت بیرون از پنجره برو از پنجره انداخته بیرون از در برو CoolCool
فرداش دوباره با قیافه آویزون رفتم پیش خانم مدیر SleepySleepy تا منو دید گفت بازم که اومدی گفتم که نمیشه AngryAngry گفتم نه دیگه هفته ای یکی دوساعت میام قول میدم مایه دردسر نشم دیدم اصلا راضی نمیشد نشستم جریانو سیر تا پیاز بهش گفتم تا دلش به رحم اومد گفت باشه هفته ای دو روز سرهم ۴ ساعت .
اومدم خوابگاه حالا استرس داشتم که ۶ ماه رو چطوری بگذرونم Huh رفتم کلی کتاب داستان از بچه های گرافیک گرفتم کلی شعر از اینترنت برداشتم . دوماه گذشت که ترم تموم شد ترم سوم که شروع شد با این که خیلی بچه هارو دوست داشتم و باهاشون اخت گرفته بودم ولی رفت و آمد یکم اذیتم میکرد.
دعا دعا میکردم که ۶ ماه تموم بشهDodgyDodgy تقریبا سه ماه از نذرم رفته بود از همون اول به بچه ها گفته بودم بهم بگن مامان آخه به نظرم خاله معنی نداشت وقتی مامانی ندارن Big Grin،دوست نداشتم حسرت کلمه مامان تو دلشون بمونه .
مدیر خیلی باهام خوب شده بود، یه جورایی به حضور من عادت کرده بود یه هفته که نمیرفتم زنگ میزد Big GrinBig Grin آخرای ماه سوم نذرم بود که داشتم داخل دفتر با مدیر حرف میزدم بهم گفت قرار از مرکز یه دختر بچه ۹ ماه است که سرراه گذاشتن (داخل یه مسجد همون منطقه)برامون بیارن دوست داری اسمشو تو انتخاب کنی؟من این شکلی Big Grin شده بودم که گفت فردا میارنش اسمشو انتخاب کن که پرونده اشو تکمیل کنیم، منم ذوق زده گفتم باشه! باشه !
رفتم خوابگاه از بچه ها اسم میپرسیدم تو نت سرچ میکردم ولی همه اسامی میگفتن که من اصلا خوشم نمیومد اسمی که همیشه دوسش داشتمو انتخاب کردم فرداش رفتم گفتم خانم مدیر من پیشنهادم "ضحی" است .فامیلیشو خودشون انتخاب کرده بودن از اسم انتخابی منم خیلی استقبال کردن .
حسم به دختر بچه ای که هنوز ندیده بودمش خیلی خوشایند بود، وقتی دیدمش اسمش انقدر به قیافه معصوم و دلنشینش میومد که با خودم گفتم مادر این بچه چطور تونسته بچه به این شیرینی رو سر راه بزار،میدونستم که یه مادر بایدشرایطی بدی داشته باشه که از بچه اش بگذره .
چون اسم ضحی رو من براش انتخاب کردم نسبت بهش احساس مسئولیت پیدا کرده بودم هروقت دانشگاه کار نداشتم از سر اشتیاق میرفتم شیرخوارگاه برام تربیت بچه هیجان انگیز شده بود
.اولین بار که گفت مامان از سر ذوق میخواستم کلشو بکنمBig GrinBig Grin
۶ماه تموم شد که مدیر بهم گفت اگه بخای میتونی بیای اینجا ولی هواست باشه که خیلی داری به ضحی وابسته میشی شاید همین فردا حضانتشو دادن به یه خانواده ، در ضمن بچه ها زود توجه رو میفهمن خیلی پیش بچه ها به ضحی توجه نکن که نسبت به ضحی حسودی کنن Blush
کارم شده بود خوندن کتاب اصول تربیتی دختران ، بازار که میرفتم چشم به لباس فروشی بچه ها بود کلا زندگی یه روی باحال از خودشو بهم نشون داد.
رفت امدم زیاد شده بود ولی در حضور بچه های دیگه با ضحی محتاطانه برخورد میکردم Smile هر وقت نمیرفتم زنگ میزدم که فقط با ضحی حرف بزنم نمیددیمش انگار یه چیزیو گم کرده بودم کلافه کلافه بودم .
سه سالو و چند ماه از مامان بودن من برای ضحی گذشت هروز میترسیدم که نکنه یکی پیدا بشه که شرایط اونا به ضحی بخوره(آخه خانواده ها بچه رو انتخاب نمیکنن، شرایط و یه سری اولویت که شیرخوارگاه بچه رو انتخاب میکنه براشون و بهشون میده کلا یه پروسه خاص داره ) و ضحی رو ببرن .Sad
یک هفته قبل از عید ۹۴ برای یه سری از کارا رفتم تهران، رفتم دیدن "ضحی" و عیدیشو دادم همون موقعا بود که خانم مدیر گفت یه خانواده به بهزیستی منطقه در خواست کودک داده شرایطشون به ضحی میخوره ،حالا در دست بررسی گفتم بدونی خوبهSadSadمنم گفت هر چی خیر انشالله اتفاق بیفته من که شرایط سرپرستی ندارم فقط میتونم دعا کنم خوشبخت بشهSad
داغون برگشتم خونه داداشم .
گذشتو گذشت ضحی رو ۶ فرودین به خاطر پارتی که خانواده داشتن تحویلشون دادن (معمولا از درخواست تا تحویل چند ماه طول میکشه).
تا این که روز ۱۲ فروردین ۹۴ به خاطر یه سری اتفاقات این خبرو یکی از دوستام بهم گفت.پاشدم زنگ زدم به خانم مدیر ،گفت آفاق خیالت راحت خیلی خانواده خوبین نگران نباش ما تا ۶ ماه زیر نظرشون داریم تا تایید بشن اگر احساس کنیم یه مشکل روانی یا اخلاقی دارن سریع بچه رو پس میگیریم دلم یه کم آروم شد .
روز ۱۴ام بود که قرار بود برگردیم شهرمون صبح تلفن خونه داداش زنگ خورد خانم مدیر بود گفت آفاق میتونی یه تُک پا بیای اینجا گفتم چرا ؟؟گفت ضحی بهونه تو رو میگیره اصلا نمیتونه با اون خانم اخت بگیره گفتم باشه باشه میام تق گوشیو گذاشتم Dodgy حالا همه چپ چپ DodgyDodgy نگا میکنن حالا خانواده خودمو کی راضی کنه یکی دو ساعت پیاده روی رو اعصابشون باعث شد قبول کنن منو ببرن شیرخوارگاهTongueTongueBig Grin

تو راه داشتم به این فکر میکردم چطور ضحی رو گول بزنم که بتونه اون خانواده رو قبول کنه CoolCoolShy آخه بچه ها زود گول میخورن Sad

تو مسیر زنگ زدم گفتم خانم فلانی لطفا خانمی که حضانت بچه رو قبول کرده بهش بگید بره داخل اتاق بازی من اومدم اون نباششBig GrinBig Grin

هیچی رسیدم ضحی رو بردم داخل یه اتاق روبروی اتاق بازی شروع کردم براش داستان بافتن که مگه دوست نداشتی بیای خونه ما حالا که من اوردمت خونه خودمون چرا بهونه میگیری حالا ضحی از این بچه هاست که نصفش زیر زمین Big Grin میگفت اون که تو نیستی (اینجا کلی از من تعریف میشه ولی من بخاطر تواضعم نمیگمCool:coolSmileDodgy گفتم اِ اِ مگه من نگفتم بیای خونمون شکلم تغییر میکنه یادت نیست ییهو نیشش باز شد، گفتم حالا میخام برای همیشه برات همون قیافه ای بمونم TongueTongue گفت آره کلی خوشحال شد .
گفتم خب پس یه بازی باید انجام بدیم چشم بزار من میشمرم تو بیا منو پیدا کن رفتم تو اتاق بازی در حالی که داد میزدم نیای Smileبه مامانش گفتم اومد بگیرش بغل ببرش بگو دیدی من شکلم تغییر کرد به کسی این رازو نگی هااا از اتاق اومدم بیرون باقی بازیو سپردم به اون خانمSad
تموم شد...

پ.ن :این روزا دارم به این فکر میکنم که من حس شبه مادری پیدا کرده بودم، جداشدن از یه دختر بچه که ۴ سالشه اونم منی که به صورت تمام وقت پیشش نبودم اینقدر برام سخت بود، مادر یه شهید چطور تونسته خودش فرزندشو راهی جایی کنه که مطمئنا برگشتی در کار نبوده... به نظرم خیلی خیلی سخته خیلی .ترجمه کلمه مادر خیلی سخت خیلی.
پ.ن :خیلی حرفا بود که میخاستم بگم ولی میترسم رفتار مادرانه ای رو بگم و در این جمع کسی باشه که مادرش رو از دست داده باشه پس سکوت اختیار میکنم .سکوت اختیار میکنم به احترام کسانی که مهر مادری رو نچیده اند...
پ.ن:واقعا سرنوشت این بچه ها و آیندشون که اگر صاحب خانواده نشن چه می شود...
پ.ن: برای بانوی پهلوشکسته و پدر و مادرهای اسیر خاک دو صلوات عنایت بفرمایید.
ازخداوند متعال عاقبت خیری برای همه جوونای کشورم و عمر با عزت برای پدر و مادرهامون میخام انشالله همه آدما زیر سایه پدرومادر بزرگ بشن.
پ.ن:بابت طولانی شدن عذرخواهی میکنم.ببخشید برای حس بدی که این متن القا کرد.

آفرین به تو دختر گل با این کار قشنگت
اجرت با خدا عزیزم
تو این شرایط بودن خیلی سختههههههههه
من به مناسبت روز مادر رفتم خانه سالمندان حالم بدجور گرفته شدضمن اینکه خودم مدتیه حال خوبی ندارم.......
یه خانمه اونجا بود که سنش به ۵۰ سالم نمیرسید..بدجور تو فکرم که چطور آدم میتونه تا این حد سنگ دل باشه که مامانشو بذاره همچین جایی...بهم گفت ۶ تا دختر دارم و پسر....گفت دامادهام نمیذارند دخترام ازم نگهداری کنند.....با خودم گفتم واقعا اون آقایی که انقدر سنگدله خودش مامان نداره؟Huh
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@ , NP-Cσмρℓєтє , Menrva , mohaddeseh70 , vesta , **sara** , alirezaei , نارین , RASPINA , Bahar_HS
ارسال: #۱۶۱۴۳
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۲:۳۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۲:۳۹ ب.ظ، توسط barabox.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۲:۲۴ ب.ظ)barca نوشته شده توسط:  
(21 فروردین ۱۳۹۴ ۰۲:۱۷ ب.ظ)barabox نوشته شده توسط:  حق با شماست ولی تعارف نداریم که
تو وضعیت فعلی پول حرف اول رو میزنه
نمیگم تو همه موارد ولی تو بیشتر موارد
و اگه دقت کنین باز پول هستش که اون موضوع حق و حق خوری و ضربه زدن به دیگران پیش میاد
نمونه هم زیاد داریم تو این موارد
تو موضوع ضربه به دیگران:
اره پول نقش کلیدی داره ولی فقط پول هم نیست هر چند که درصد بالایی به خاطر پول هست
یه مقداریش به خاطر تنگ نظری یه نفر هست و یه مقدار قابل توجهی هم به خاطر این جملست که میگن: هر کسی به اندازه کمبودهاش دیگران رو ازار میده
هرچی سعی میکنین حرف پول نباشه باز نمیشه Big Grin
تو مورد ضربه ب دیگران مورد بسیار زیاده
مثلا همینجا طرف یه ارث کلان بهش رسیده
بزرگترین مغازه لوازم یدکی موتور رو هم داره و خودش کارمند و خانمش کارمند و زمین و املاک و هرچی بگی داره ... ولی فقط پول جمع میکنه خودش و خونوادش هیچ خوشی نمیبینن
یادمه یکی دو تا جوون اومدن یه همچین مغازه ای زدن این آقا هم که سیر مال دنیا
فقط و فقط سر بیکاری و مدعی بودنش اینقدر برا اینا زد که ورشسکت شدن و یک دو تاشون فرار کردن از اینجا
شبیه این مورد خیلی خیلی زیاده متاسفانه

یه پ .ن جا انداختم در مورد این بازنشسته ها و این موردی هم که گفتم شامل همین میشه Big Grin
اکثر این قشر با استفاده از موقعیت اجتماعیشون میزنن تو کار تجارت و مغازه و ...
مسلما جامعه هم بیشتر میره طرف این موارد نه من و توی جوون که اصلا ما رو نمیشناسن
مگه باز همون پسر فلانی حرفش پیش بیاد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: vesta
ارسال: #۱۶۱۴۴
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۷:۴۳ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۸:۳۱ ب.ظ، توسط vesta.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
آخ جون بارون داره میاد

بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن ...

پ.ن: آقا من هم این روز از بابام هدیه میگرفتم، بعدش داداش و دامادمون هم بهم هدیه میدادن! امسال خبری نشدSad من نیز اعتراض کردم Tongueو من را به روز دختر حواله کردند Sad... من کادومووووووووووووووووو همراه شاخه گل میخوام

پ.ن: خواهر زاده ام میگه، روز مادر مامانا باید از بچه هاشون تشکر کننBig GrinTongue انقدر خندیدم، میگم آره دیگه باید تشکر کنن بگن ممنون باعث شدین ما مامان شیم

پ.ن: اینم عکس وروجک ما در حین پفک خوردنBlush


فایل‌(های) پیوست شده


رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی >>وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی >>وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی >>یَفْقَهُوا قَوْلِی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , Hamzeh.S , alirezaei , Riemann , so@ , NP-Cσмρℓєтє , barca , diligent , emahii , Bahar_HS
ارسال: #۱۶۱۴۵
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۸:۰۷ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۸:۰۹ ب.ظ، توسط Hamzeh.S.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
به نظرمن درمورد کشور وسیاستهاش منافع ملی ماست که اهمیت داره همین وبه شخصه به اینکه کشورما به فکرمنافع خودش ومردمش باشه هیچ اعتراضی ندارم.اما با این موافقم که مردم ما دیگه خیلی هاشون به همدیگه هم رحم نمی کنند درحالی که اگرهرکسی اصلاح رفتارش بادیگران و... رو ازخودش شروع کنه جامعه کم کم به سمت بهترشدن می ره.چون همین ما هستیم که جامعه روتشکیل می دیم ومقصرخیلی ازاتفاقات بدی هم که توی جامعه می افته خودما مردم هستیم.

You have enemies? Good. That means you've stood up for something, sometime in your life
Winston Churchill
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: نارین , vesta , so@
ارسال: #۱۶۱۴۶
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۸:۵۰ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۸:۵۰ ب.ظ، توسط shayesteNEY.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
دیشب یکی بهم زنگی زد و فقط پشت تلفن گریه کرد
بین هق هق گریه اش فهمیدم که مادر و پدرش وقتی این فرد نوزاد بوده از هم جدا شدند و این مونده با ۳۰ سال عقده و اینکه یه روزی هم باشه که اونم روز مادر داشته باشه و اخرشم گفت میدونم گلایه کردن فایده ای نداره و من سپردشمون به خدا که من رو به دنیا اوردن و بهم جوون دادن و ولی مسولیتی در قبالم نپذیرفتن و هر کدوم رفتن دنبال زندگیشون

تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که فقط گوش کنم و اشکامو پاک کنم
خدایا شکرت

هرگز، منتظر" فرداى خیالى" نباش.
سهمت را از" شادى زندگى"، همین امروز بگیر

هر کس در زندگی خود یک کوه اورست دارد که سرانجام یک روز باید به آن صعود کند...!!!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: vesta , mehdi.m2 , so@ , NP-Cσмρℓєтє , Hamzeh.S , **sara** , sahar salehi , tabassomesayna , RASPINA , emahii , Bahar_HS , abji22 , نارین , انرژی مثبت
ارسال: #۱۶۱۴۷
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۹:۱۱ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
نقل قول: تنها کاری که تونستم براش بکنم این بود که فقط گوش کنم و اشکامو پاک کنم

گاهی وقتا تنهاچیزی که آدم نیازداره اینه که یک نفربدون هیچ قضاوت وحرفی فقط به حرفای آدم گوش کنه.گوش کردن به حرف دیگران یه هنره که هرکسی نداره.

You have enemies? Good. That means you've stood up for something, sometime in your life
Winston Churchill
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: alirezaei , **sara** , vesta , tabassomesayna , shayesteNEY , so@ , emahii , Bahar_HS
ارسال: #۱۶۱۴۸
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۹:۲۴ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
با عرض تبریک به مناسبت این روز خجسته

حضرت فاطمه علیهاالسلام : در خدمت مادر باش ؛ زیرا بهشت زیر قدم هاى مادران است .
یکى از دعاهاى حضرت زهرا علیهاالسلام: بارالها: دینم را که ملاک و محور کارهاى من و دنیایم را که خانه تلاش ومعاش من وآخرتم را که سرانجام من به سوى آن است اصلاح فرما، و زندگیم را وسیله برکت و خیر و مرگم را وسیله رهایى و راحتى از هر شرّ و بدى قرار ده.

حضرت زهرا علیهاالسلام بر سر مزار حمزه علیه السلام در پاسخ شخصى مى فرماید: به خدا سوگند اگر حق را به اهلش واگذار مى نمودند و از عترت پیامبر پیروى مى کردند، حتى دو نفر درباره خدا اختلاف نمى نمودند (واسلام همه عالم را فرا مى گرفت.)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: vesta , so@ , emahii , fo-eng , Bahar_HS
ارسال: #۱۶۱۴۹
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۹:۳۸ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
بازیچه دست یار بودن عشق است
در پنجه خود شکار بودن عشق است
در محکمه ای که یار قاضی باشد
محکوم طناب یار بودن عشق است

در کمین فرصت باشید. امام علی(ع)Smile
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: abji22
ارسال: #۱۶۱۵۰
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۰۹:۳۹ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۳۹ ب.ظ، توسط NP-Cσмρℓєтє.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۹:۳۸ ب.ظ)mcse2010 نوشته شده توسط:  بازیچه دست یار بودن عشق است
در پنجه خود شکار بودن عشق است
در محکمه ای که یار قاضی باشد
محکوم طناب دار بودن عشق است
؟؟
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@
ارسال: #۱۶۱۵۱
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۱۰:۵۳ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۰۷:۴۳ ب.ظ)vesta نوشته شده توسط:  پ.ن: اینم عکس وروجک ما در حین پفک خوردن[تصویر:  blush.gif]
خدا حفظش کنه..
حالتش مثل خواهر زاده منه. چه قدر خواستنی هستن

فقط شروع کردن کافی نیست
با قدرت ادامه بده...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@ , vesta , sahar salehi , Bahar_HS
ارسال: #۱۶۱۵۲
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۱۰:۵۳ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
حدود یه هفته پیش بود که تصمیم گرفتم واسه کافی نتم یه سایت طراحی کنم، دنبال یه طراح سایت میگشتم آخه اصلا نمیدونستم طراحی سایت چیه، تو دانشگاه هم با یکی از دوستام همگروه بودیم که اون یه سایت آماده داشت ما هم رفتیم همونو توضیح دادیم واسه استاد
تو گوگل سرچ کردم و یکی از سایت هایی که اومد رو باز کردم و شماره طراح سایت رو برداشتم و بهش زنگ زدم و با هم حرف زدیم، بعدش رفتم سایتشو درست بررسی کردم دیدم نوشته که دانشجوی پزشکیه، میخواستم خودمو بکشم، گفتم اخه چقد ما مهندسا باید از دست این پزشکا بکشیم
دیدم نوشته که با وردپرس کار میکنه و با اون سایت طراحی میکنه، این بود که من با معجزه وردپرس آشنا شدم
به نظر شما که مهندسین این فکر من احمقانه است یا نه ؟
چند روز رفتم بررسی کردم و دیدم حدود ۱۵ هزار تا شغل تو شهرمون هست، البته اون مغازه های معمولی پایین شهر رو حساب نکردم
نشستم با خودم حساب کردم گفتم اگه بتونم هزار تا از اینها رو واسه طراحی سایت متقاعد کنم عالی میشه
هزینه خرید یه دامنه ۵ هزار تومنه
هزینه خرید هاست ۲۵ هزار تومنه
وقتی که باید صرف طراحی سایت کنیم دو ساعته
یه فایل چند صفحه ای آموزش وردپرس باید پرینت بگیرم که اینم ۵ هزار تومنه
یه فیلم اموزشی هم میتونم اماده کنم که کار با صفحه مدیریت رو واسه مشتریا توضیح بدم
پس کل هزینه های راه اندزی سایت واسه من میشه ۳۰ هزار تومن، میخوام به مشتریا بگم فقط با ۱۵۰ هزار تومن کل کارای سایتتونو انجام میدم
مشتریای معمولی که هیچ، این حرفو به چند تا از مهندسای کامپیوتر زدم، گفتن مگه دیوونه شدی.
خداییش قیمتش عالیه
حالا اگه بتونم همون هزار تایی رو که گفتم متقاعد کنم میشه ۱۵۰ میلیون تومن که ۳۰ میلیون تومنشو باید صرف خرید دامین و هاست کنم و بقیش میشه سود
یعنی در عرض چند ماه میتونم ۱۲۰ میلیون سود کنم
به نظرتون میشه یا من دیوونه ام؟
من ۱۵ هزار تا برگه تبلیغاتی پرینت گرفتم و قراره از فردا کارو شروع کنیم.
به نظرم کار بدی نباشه.
سعی میکنم هر چند روز یه بار بیام گزارش کارمو بدم تا اگه خوب بود و کسی خواست واسه شهرش همچین کاری کنه، کمکی کرده باشم
نشد هم اتفاق خاصی نمی افته، من نهایتا ۵۰۰ هزار تومن خرج میکنم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Riemann , Nesyan , barca , tabassomesayna , sahar salehi , so@ , alirezaei , پوونه , diligent , mohaddeseh70 , fo-eng , sarashahi , RASPINA , Bahar_HS , Aurora , alim93 , abji22 , نارین , hnarghani , **sara** , friends
ارسال: #۱۶۱۵۳
۲۱ فروردین ۱۳۹۴, ۱۱:۳۶ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۱ فروردین ۱۳۹۴ ۱۱:۲۵ ب.ظ)barca نوشته شده توسط:  
(21 فروردین ۱۳۹۴ ۱۰:۵۳ ب.ظ)m.teymourpour نوشته شده توسط:  حدود یه هفته پیش بود که تصمیم گرفتم واسه کافی نتم یه سایت طراحی کنم، دنبال یه طراح سایت میگشتم آخه اصلا نمیدونستم ...
برو ببینم چه می کنی! برای ما هم بیا تعریف کن
واقعن مغجزه وردپرس! ما که بلد نیستیم و باید با سی شارپ مهربون! سر و کله بزنیم! Tongue
بلد بودن نمیخواد، چند ساعت وقت بذارین همه چیشو یاد میگیرینSmile
مثلا با یکی دو ساعت وقت گذاشتن میشه سایتی به این شکل ساخت

مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمی‌باشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.

حالا وجدانا با سی شارپ چقد باید وقت بذاری؟
مشتری که خیلی واسش مهم نیست شما چجوری سایتشو ساختی
حالا من میرم جلو ببینم چی میشه، ولی اگه افتادم زندان فراموشم نکنیناSmile
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: NP-Cσмρℓєтє , sahar salehi , barca , so@ , vesta , RASPINA , ghazal dl , Bahar_HS , abji22 , نارین
ارسال: #۱۶۱۵۴
۲۲ فروردین ۱۳۹۴, ۱۲:۰۳ ق.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
بچه های این دوره زمونه چرا اینجورین؟؟
من به شخصه به این نتیجه رسیدم بچه های الان بچه نیستن , زامبی هستن!

به پسرداییم یکم که کوچیکتر بود چون خیلی شر و شیطون بود میگفتم درس بخون , اینطوری هیچ کاره ای نمیشی .... (مثلا میخواستم ترغیبش کنم درس بخونه) میگفت نه , میشم , میگفتم میخوای چیکاره بشی؟ Dodgy میگفت میخوام دزد بشم ! Undecided Undecided Undecided Undecided
بعد مامانش و باباش از خجالتش درومدن Big Grin

۲تا از همکارای برادرم با خانواده اومده بودن شمال , برادرم به منم اصرار کردن تو هم با ما بیا که باهاشون بریم بیرون, علی رغم میل باطنیم رفتم باهاشون , موقع برگشت بچه ی یکی از همکارا لج گرفت که من میخوام تو ماشین عمو بشینم , و اومد ماشین ما , منم شروع کردم مثلاً با بچش صحبت کردن , گفتم خب اسمت چیه , مهد کودک میری , نمیری .....
خلاصه گفتم آرشام , شما میخوای چیکاره بشی , گفتن من همانا و ذوق کردن این بچه همانا , چشاش شده بود اندازه ی یه گردو از بس خوشحال بود از سوال من ,منم با دقت شروع کردم به گوش دادن حرفاش, و آرشام این گونه گفت:
من میخوام وقتی ۲۰ سالم شد نامزد کنم , بعد نامزدم بمیره , بعد من برم پلیس بشم! DodgyDodgyDodgy
حالا من و زن داداشم هرچقدر به این بچه میگیم چرا نامزدت بمیره , اینجوری نگو .... میگه نه , اون بمیره من برم پلیس شم!
بعد باباش تازه کلی دوق هم کرده بود , برگشته میگه آفرین بابا جون , آرشام بابا زامبیا چطورین؟ بعد آرشام هم ادای زامبیا رو در میاورد!DodgyDodgy
نگران اون بچه نشدم نگران خانوادش شدم! خیلی خاص بودن اصن! Idea
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Riemann , shayesteNEY , so@ , diligent , emahii , Nesyan , vesta , RASPINA , ghazal dl , Bahar_HS , alim93 , abji22 , نارین , Hera , **sara** , zorkide
ارسال: #۱۶۱۵۵
۲۲ فروردین ۱۳۹۴, ۱۲:۳۵ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۲۲ فروردین ۱۳۹۴ ۱۲:۲۲ ق.ظ)IT Expert نوشته شده توسط:  یعنی اگه به گودزیلا بودن این نسل شک داشتم امروز با دیدن این ماجرا مطمئن شدم.Smile
اگه فردا بچه ی من بخواد از این لوس بازیا در بیاره، میذارمش تو زنبیل یکی بیاد ببرتش Big Grin

همه در حسرت یک پروازند؛
من به پرواز نمی اندیشم؛
به تو می اندیشم؛
تو که زیباتر از اندیشه یک پروازی..
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: NP-Cσмρℓєтє , Nesyan , vesta , so@ , Riemann , sahar salehi , RASPINA , Aurora , نارین , azad_ahmadi


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اگر بیش از سه سال از عضویت شما در مانشت میگذرد:بگویید کجایید و چه میکنید؟ Fardad-A ۸۳ ۵۶,۴۵۳ ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۱۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: clint
  ازدواج دور از جوانان، جوانان دور از ازدواج (هرچه می خواهد دل تنگت بگو...) morweb ۲,۶۹۵ ۶۲۰,۰۸۸ ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: gogooli
  انخاب مسیر آینده ؟ آینده دکترا چه خواهد شد ؟ shivap ۱۰ ۱۰,۴۶۸ ۰۲ آذر ۱۳۹۸ ۱۲:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: WILL
  سلام،امروز حال ات چطوره؟ حس امروزت را بگو. فرید ۹۰۷ ۲۳۴,۸۱۹ ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Bache Mosbat
  اگر داده ها در هر بار به طور مساوی تقسیم شود حداکثر عمق درختی log n خواهد شد؟ post98 ۱ ۳,۱۹۲ ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: ahrmb
  اینترنت در آینده ناپدید خواهد شد hnarghani ۰ ۳,۳۴۱ ۰۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  اختلالی که زندگی شما را نابود خواهد کردشک و بدبینی ناشی از اختلال شخصیت پارانویید( morweb ۰ ۳,۳۵۲ ۲۴ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
  تعداد سوالات دروس تخصصی کامپیوتر تغییر خواهد کرد؟؟؟ Denize ۱۸ ۱۸,۵۳۱ ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: shovaliehsiah
Question لطفا تجربیات خود را در مورد نوشتن سمینار و پایان نامه بگویید Potential ۲۴ ۲۱,۳۳۹ ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: انرژی مثبت
  یک موضوع جدّی که اگه دقت نکنیم، مایه‌ی سرافکندگی ما در قیامت خواهد بود silver_0255 ۸ ۷,۶۶۱ ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ
آخرین ارسال: silver_0255

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close