زمان کنونی: ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳, ۱۱:۳۳ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!

ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۰۳:۱۵ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۱:۰۳ ق.ظ، توسط aatwo.)
Tongue داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
بعد از این که مدت ها دنبال دختری باوقار و باشخصیت گشتیم که هم خانواده اصیل و مؤمنی داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من هم باشد، سرانجام، عمه ام دختری را به ما معرفی کرد. وقتی پرسیدیم از کجا می داند این دختر، همان کسی است که ما می خواهیم، گفت: « راستش توی تاکسی دیدمش. از قیافه اش خوشم آمد. دیدم همانی است که تو می خواهی. وقتی پیاده شد، من هم پیاده شدم و تعقیبش کردم. دم در خانه شان به طور اتفاقی، بابایش را دیدم که داشت با یکی از همسایه ها حرف می زد. به ظاهرش می خورد که آدم خوبی باشد. خلاصه، قیافه دختره که حسابی به دل من نشسته. من هر طور شده، این وصلت را جور می کنم».

ما وقتی حرف های محکم و مستدلّ عمه مان را شنیدیم، گفتیم: یا نصیب و یا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگردیم؟ از پاافتادیم. همین را دنبال می کنیم. إن شاء الله، خوب باشد!

این طوری شد که رفتیم به خواستگاری آن دختر: دختر خانمی به نام سیما.

هفته اوّل

پدر دختر پرسید: «آقا زاده چه کاره اند؟».

ـ دانشجو هستند.

ـ می دانم دانشجو هستند. شغلشان چیست؟

ـ ما هم همان شغلشان را عرض کردیم.

ـ یعنی ایشان بابت درس خواندن، پول هم می گیرند.

ـ نخیر، اتفاقاً ایشان در دانشگاه آزاد درس می خوانند؛ به اندازه هیکلشان پول می دهند.

ـ پس بیکار هستند.

ـ اختیار دارید قربان! رشته ایشان مهندسی است. قرار است مهندس شوند.

پدر دختر، بدون این که بگذارد ما حرف دیگری بزنیم، گفت: «ما دختر به شغل نسیه نمی دهیم. بفرمایید هر وقت مهندس شُدید، تشریف بیاورید».

و خیلی مؤدّبانه، ما را به طرف درِ خانه راهنمایی کرد.

@@@

عمه خانم که می خواست هر طور شده، دست من و سیما را بگذارد توی دست هم، آن قدر با خانواده دختر صحبت کرد تا سرانجام، راضی شدند فعلاً به شغل دانشجویی ما اکتفا کنند، به شرط این که تعهّد کتبی بدهم که بعد از دانشگاه، حتماً بروم سرِ کار. این طوری شد که ما دوباره رفتیم خواستگاری.

هفته دوم

پدر دختر گفت: «و امّا... مهریه، به نظر ما هزار تا سکّه طلا...».

تا اسم «هزارتا سکّه طلا» آمد، بابا منتظر نماند تا پدر دختر، بقیه حرفش را بزند، بلند شد که برود؛ امّا فک و فامیل، جلویش را گرفتند که: بابا، هزار تا سکّه که چیزی نیست؛ مهریه را کی داده، کی گرفته... .

بابا نشست؛ امّا مثل برج زهرمار بود. پدر دختر گفت: «میل خودتان است. اگر نمی خواهید، می توانید بروید سراغ یک خانواده دیگر».

ـ نخیر، بفرمایید. در خدمتتان هستیم.

ـ اگر در خدمت ما هستید، پس چرا بلند شُدید؟

بابا که دیگر حسابی کفری شده بود، گفت: «باباجان! شلوارم داشت می افتاد، بلند شدم کمربندم را سفت کردم. شما امرتان را بفرمایید».

پدر دختر گفت: «بله، هزار تا سکّه طلا، دو دانگ خانه...».

بابا دوباره بلند شد که از خانه بزند بیرون، ولی باز هم بستگان، راضی اش کردند که: ای بابا، خانه به اسم زن باشد یا مرد که فرقی نمی کند. هر دو می خواهند با هم زندگی کنند دیگر.

و بابا باز با اوقاتْ تلخی نشست. پدر دختر پرسید: «باز هم بلند شُدید کمربندتان را سفت کنید؟».

ـ نخیر! دفعه قبل، شلوارم را خیلی بالا کشیده بودم، داشتم میزانش می کردم!

پدر سیما خانم گفت: «بله، داشتم می گفتم، دو دانگ خانه و یک حج. مبارک است إن شاء الله».

بابا این دفعه، بلند شد و داد زد: «برو بابا، چی چی را مبارک است؟ مگر در دنیا فقط همین یک دختر است».

و ما تا بیاییم به خودمان بجنبیم، کفش هایمان توسط پدر سیما خانم، به وسط کوچه پرواز کردند. ما هم وسط کوچه، کفش هایمان را جفت کردیم، آنها را پوشیدیم و با خیال راحت، رفتیم خانه مان.

@@@

مگر عمه خانم، دست بردار بود. آن قدر رفت و آمد، تا پدر سیما را راضی کرد که فعلاً اسمی از حج نیاورد تا معامله، جوش بخورد، بعداً یک فکری می کنند.

هفته سوم

پدر سیما گفت: «و امّّا شیربها. شیربها بهتر است دو میلیون تومان پول باشد...».

بعد زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند بابا، باز هم بلند می شود یا نه. وقتی آرامش بابا را دید ادامه داد: «به اضافه وسایل چوبی منزل».

بابا حرف او را قطع کرد و گفت: «منظورتان از وسایل چوبی، همان در و پنجره و این جور چیزهاست دیگر؟».

پدر سیما با اوقات تلخی گفت: «نخیر، کمد و میز توالت و تخت و میز ناهارخوری و میز تلویزیون و مبل استیل».

ـ ولی آقا جان! پسر ما عادت ندارد روی تخت بخوابد. ناهارش را هم روی زمین می خورد. اهل مبل و این جور چیزها هم نیست.

ـ ولی اینها باید باشد. اگر نباشد، کلاس ما می رود زیر سؤال.

و بعد از کمی گفتمان و فحشمان، کفش های ما رفت وسط کوچه.

@@@

دوباره عمه خانم، دست به کار شد. انگار نذر کرده بود که هر طور شده، این دختره را ببندد به ناف ما.

قرار شد دور وسایل چوبی را خط بکشند و ما دوباره رفتیم خانه سیما خانم.

هفته چهارم

بابا تصمیم گرفته بود مسئله جهیزیه را پیش بکشد و سنگ تمام بگذارد تا بلکه گوشه ای از کلاس گذاشتن های بابای سیما را جواب گفته باشد. این بود که تا صحبت ها شروع شد، بابا گفت: «در رابطه با جهیزیه...».

پدر سیما حرف او را قطع کرد و گفت: «البته باید عرض کنم در طایفه ما جهیزیه، رسم نیست».

ـ اتفاقاً در طایفه ما رسم است، خوبش هم رسم است. شما که نمی خواهید جهیزیه بدهید، پس برای چی از ما شیربها می خواهید؟

ـ شیربها که ربطی به جهیزیه ندارد. شیربها، پول شیری است که خانمم به دخترش داده. او دو سال تمام شیره جانش را به کام دختری ریخته که می خواهد تا آخر عمر، در خانه پسر شما بماند.

ـ خب می خواست شیر ندهد. مگر ما گفتیم به دخترتان شیر بدهید؟ اگر با ما بود، ما می گفتیم چایی بدهد تا ارزان تر در بیاید. مگر خانمتان شیر نارگیل به دخترتان داده که پولش دو میلیون تومان شده است؟

ـ ... و کفش ها رفتند وسط کوچه...

@@@

چون نقش عمه خانم، خیلی تکرار شده است از این جا به بعد آن را قلم می گیریم.

هفته پنجم

پدر سیما گفت: «دختر ما کُلفَت هم می خواهد».

بابا گفت: «چه بهتر. یک کلفت هم با او بفرستید بیاید خانه پسرم».

ـ نخیر، کلفت را باید داماد بگیرد. دختر من که نمی تواند آن جا حمّالی کند.

ـ حالا کی گفته که دخترتان می خواهد حمّالی کند؟ مگر می خواهید دخترتان را بفرستید کارخانه گچ و سیمان؟

کفش ها وسط کوچه... .

@@@

دیگر از بس رفته بودیم خانه پدر سیما خانم، همه فکر می کردند ما و پدر سیما خانم، داداش ناتنی هستیم.

هفته ششم

ـ محل عروسی باید آبرومند باشد. اولاً، رسم ما این است که سه شبْ عروسی بگیریم؛ ثانیاً، باید هر شب، سه نوع غذا سفارش بدهید، در یک باشگاه مجهّز و عالی.

ـ مگر دارید به پسر خشایارشاه زن می دهید؟ اصلاً مگر ما باید طبق رسم شما عمل کنیم؟

کفش ها طبق معمول، وسط کوچه.

دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم.

@@@

هفته هفتم

ـ إن شاء الله که آقا داماد برای دختر ما یک خانه دربست چهارصد متری، در بالا شهر می گیرد.

ـ خانه برای چی؟ زیرزمین خانه خودم هست. تعمیرش می کنم. یک اتاق و یک آشپزخانه هم در آن می سازم، می شود یک واحد کامل. تازه، خانه خودتان که صد متر هم نمی شود.

تا پدر سیما خانم آمد بگوید ما آبرو داریم، یکدفعه، عمّه خانم جوش کرد و داد زد: «وا... چه خبرتان است؟ بس کنید دیگر! این کارها چیست؟ مگر توی دنیا همین یک دختر است که این قدر حلوا حلوایش می کنید؟ از پا افتادیم از بس رفتیم و آمدیم. اصلاً ما زن نخواستیم. بچه ام زا به راه شد! مگر یک دانشجو می تواند معجزه کند که این همه خرج برایش می تراشید؟».

این دفعه، قبل از این که کفش هایمان برود وسط کوچه، خودمان مثل بچه آدم، بلند شدیم و زدیم بیرون.

@@@

و این طوری شد که ما دیگر عطای سیما خانم را به لقایش بخشیدیم و از آن جا رفتیم که رفتیم.

یک سال از آن ماجرا گذشت. من هم پاک، آن ماجرا را فراموش کرده بودم و اصلاً به فکرش نبودم. یک روز صبح، وقتی در را باز کردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردی خورد که پشت در ایستاده بودند. مرد، دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند؛ امّا همین که مرا دید، جا خورد و فوری دستش را انداخت. با دیدن من، هر دو با خجالت سلام دادند. کمی که دقّت کردم، دیدم پدر و مادر سیما خانم هستند. لبخندی زدم و گفتم: «بفرمایید تو».

پدر سیما خانم گفت: « نه ... نه... قصد مزاحمت نداشتیم. فقط می خواستم بگویم که چیز... چرا دیگر تشریف نیاوردید؟ ما منتظرتان بودیم».

من که خیلی تعجّب کرده بودم، گفتم: «ولی ما که همان پارسال، حرف هایمان را زدیم. خودتان هم که دیدید وضعیت ما طوری بود که نمی توانستیم آن همه بریز و بپاش کنیم».

پدر سیما لبخندی زد و گفت: «ای آقا... کدام بریز و بپاش؟... یک حرفی بوده زده شد، رفت پی کارش. توی تمام خواستگاری ها از این چیزها هست. حالا إن شاء الله، کی خدمت برسیم، داماد گُلم؟».

من که از این رفتار پدر سیما خانم، مُخم داشت سوت می کشید گفتم: «آخه... چیز... راستش شغلِ من...».

ـ ای بابا... شغل به چه درد می خورد؟ دانشجویی خودش بهترین شغل است. من همه جا گفته ام دامادم یک مهندس تمام عیار است.

ـ آخه هزارتا سکّه هم ... .

ـ ای بابا... شما چرا شوخی های آدم را جدّی می گیرید. منظور من هزار تا سکه بیست و پنج تومانی بود.

ـ ولی دو دانگ خانه... .

ـ بابا جان، من منظورم این بود که دو دانگ خانه، به اسمتان کنم.

ـ سفر حج هم... .

ـ راستی خوب شد یادم انداختید. اگر می خواهید سفر حج بروید، همین الآن بگویید تا من خودم اسمتان را بنویسم.

ـ دو میلیون تومان شیربها هم که ... .

ـ چی؟ من گفتم دو میلیون تومان؟ من غلط کردم. من گفتم دو میلیون ریال... .

ـ خودتان گفتید خانمتان به دخترتان شیر داده، باید پول شیرش را بدهیم... .

ـ ای بابا... خانم من کلاً به دخترم چهار، پنج قوطی شیر خشک داده که آن هم پولش چیزی نمی شود. مهمان ما باشید.

ـ در مورد جهیزیه گفتید... .

ـ گفتم که! ... اتاق دخترم را پر از جهیزیه کرده ام. بیایید ببینید. اگر کم بود، بگویید باز بخرم.

ـ امّا قضیه آن کُلفت... .

ـ ای قربان دهنت... دختر من کلفت شماست. خودم هم که نوکر شما هستم، دامادعزیزم!... خوش تیپ من!... جیگر!... باحال!...

وقتی دیدم پدر سیما، حسابی گیر داده و نمی خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقیقت را بگویم. با خجالت گفتم: «راستش شرایط شما خیلی خوب است. من هم خیلی دوست دارم با خانواده شما وصلت کنم؛ امّا...».

پدر سیما با خوش حالی دست هایش را به هم مالید و گفت: «امّا چی؟ دیگر امّا ندارد... مبارک است إن شاء الله».

امّا حقیقتش را بخواهید فکر نکنم خانمم اجازه بدهد.

تا این حرف را زدم، دهن پدر و مادر سیما از تعجّب، یک متر واماند. پدر سیما گفت: «یعنی تو...».

در همین موقع، خانمم بدو بدو از پله های زیرزمین بالا آمد. مرا که دید، لبخندی زد و گفت: «خوب شد هنوز نرفته ای. می خواستم بگویم ظهر که از دانشگاه آمدی، سر راهت نیم کیلو گوجه بگیر. می خواهم برای ناهار، اُملت بگذارم».

با لبخند گفتم: «چشم. چیز دیگری نمی خواهی؟».

ـ نه فقط مواظب خودت باش.

ـ تو هم همین طور.

خانمم رفت پایین. رو کردم به پدر و مادر سیما ـ که هنوز دهانشان باز بود و خشکشان زده بود ـ و گفتم: «ببخشید، من کلاس دارم؛ دیرم می شود. خداحافظ».

و راه افتادم به طرف خیابان.

drink 8 glasses of water a day

یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Aurora , a.hooshmand , diligent , Donna , blackhalo1989 , مازیار صفایی , farazin , Masoud05 , ronaldo , mrousta , pos , SaMiRa.e , kavehn , hamidkhl , mhkpnu , farzaneh_best , Maryam-X , p.parsaee , Pakzad , sepid , Joonz , fo-eng , goldoonehkhanoom , hardware23 , navid-p , fateme66 , ahmadi_development , inteligentium , sasanlive , kashir , hkarimi , Ali-B , firouzi.s , admin , *Najmeh* , esi , Mahbanoo313 , Mansoureh , Xilinx , اکتیو , amir13 , Somayeh_Y , موج نو , rasoul67 , parvaz_hj , MONA_STAR , baran , HighVoltage , Soha DaghooooN , باران سپهری , sajad_8900 , nmusavi , unicornux , hamed_k2 , hp1361 , ُANAS , asbphoenix , nina69 , reza_shadow , fereshteh JI , !!!Alireza!!! , mohammadali68 , AmiriManesh , m_molodi , sellena , sun-shine , M*Gh , tayebe68 , donyajoon24 , squib , so@ , hoomanab
ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۰۶:۲۸ ب.ظ
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
خیلی باحال بوددددددددددددBig Grin

حالا اینا واقعیت داشت یا صرفا یه داستان سرکاری بود؟Tongue

تقدیر،تقویم افراد عادیست...
تغییر، تدبیر افراد عالیست...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۰۷:۳۸ ب.ظ
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
قشنگ بود ولی فکرنکنم اینقدر سخت بگیرنا ..Big Grin
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۰۷:۴۴ ب.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
زیبا بود اما واقعا همینجوریهههه؟

درد من حصار برکه نیست ، درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۰:۳۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۰:۳۷ ب.ظ، توسط aatwo.)
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
(۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۷:۴۴ ب.ظ)yaser_ilam_com نوشته شده توسط:  زیبا بود اما واقعا همینجوریهههه؟

انشالا وقتی رفتید خودتون میبینیدTongue
(۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۷:۳۸ ب.ظ)SaMiRa63 نوشته شده توسط:  قشنگ بود ولی فکرنکنم اینقدر سخت بگیرنا ..Big Grin

مگه شانس بیاریدDodgy
(۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۶:۲۸ ب.ظ)mrousta نوشته شده توسط:  خیلی باحال بوددددددددددددBig Grin

حالا اینا واقعیت داشت یا صرفا یه داستان سرکاری بود؟Tongue

تو جامعه ما از این عجیبتر هم هستCool

drink 8 glasses of water a day

یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۱:۴۴ ب.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
آقا من قیدشو زدم ممنون که چشم منو باز کردی WinkBig GrinBig GrinBig Grin

درد من حصار برکه نیست ، درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Donna , Masoud05
ارسال:
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۱:۵۲ ب.ظ
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
(۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۳:۱۵ ق.ظ)aatwo نوشته شده توسط:  دیگر از بس کفش هایمان را پرت کرده بودند وسط کوچه، اگر یک روز هم این کار را نمی کردند، خودمان کفش هایمان را می بردیم وسط کوچه می پوشیدیم.
این قسمتش خیلی خنده دار بودBig GrinBig GrinBig Grin

Your education can change your life
مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Donna
ارسال:
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۰۳:۰۵ ق.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
خیلی باحال بود ولی دوستان اینها صرفا خیال پردازی های یک نویسنده است  
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال:
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۰۳:۵۳ ق.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
(۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۰۳:۰۵ ق.ظ)sakhreh نوشته شده توسط:  خیلی باحال بود ولی دوستان اینها صرفا خیال پردازی های یک نویسنده است  
خیلی هم دور از ذهن نیست. شاید بعضی قسمتاش تخیلی باشه ولی اصل داستان میتونه صحت داشته باشه هر چند که میتونه هم نداشته باشه.

«چون هلال ماه رمضان پدید آید، درهای دوزخ بسته و درهای بهشت باز می شود و شیاطین به زنجیر کشیده می شوند.» حضرت محمد (ص)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۰
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۱:۵۶ ق.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
عالی بود ..... تشکر .....

خداوندا ... کدام نقطه ی زمین، از تو خالیست که خلق تو را در آسمان می جویند؟! منصور حلاج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۱
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۲:۰۴ ب.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
(۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۲۳ ق.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط:  حالا موندیم اگه ویلایی بود و حیاط داشت چی؟؟؟؟راه حلی ،چیزی؟

اگه ویلایی باشه که بهتره ، دیگه برد پرتاب به وسط کوچه نمیرسه Tongue
راه حلم اینکه شما تمام شرایطو قبول کنید Big Grin
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: diligent , M*Gh
ارسال: #۱۲
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۲:۳۴ ب.ظ
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
(۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۴۴ ب.ظ)yaser_ilam_com نوشته شده توسط:  آقا من قیدشو زدم ممنون که چشم منو باز کردی WinkBig GrinBig GrinBig Grin

بچه ها قرارنشد انقدزودخودتونوببازیدکهSadفقط باید از۷ خوان رستم ردشیدگاهاBig Grinالبته یه خورده تخیلی بود.به راهتون ادامه بدید به نظرمنTongue
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۳
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۲:۵۰ ب.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
فیلم هندی بود : دی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۴
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۲:۵۰ ب.ظ
RE: داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
(۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۲:۳۴ ب.ظ)goldoonehkhanoom نوشته شده توسط:  
(07 اردیبهشت ۱۳۹۱ ۱۱:۴۴ ب.ظ)yaser_ilam_com نوشته شده توسط:  آقا من قیدشو زدم ممنون که چشم منو باز کردی WinkBig GrinBig GrinBig Grin

بچه ها قرارنشد انقدزودخودتونوببازیدکهSadفقط باید از۷ خوان رستم ردشیدگاهاBig Grinالبته یه خورده تخیلی بود.به راهتون ادامه بدید به نظرمنTongue
من دارم راهم رو میرم البته تازه چشمام باز شده و راهم رو پیدا کردم Winkحالا شما ما رو منحرف نکنBig Grin

درد من حصار برکه نیست ، درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۱۵
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۱, ۱۲:۵۶ ب.ظ
داستان خواستگاری به روایت سعید هاشمی!!!
این داستانو از کجا نقل کردین؟سایت یا مجله یا ...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۲,۷۳۱ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
  داستان های آموزنده Soheil ۶۳۰ ۸۸,۹۹۷ ۱۱ دى ۱۳۹۸ ۰۴:۵۷ ب.ظ
آخرین ارسال: dibasalehi
  نکات کنکوری روز خواستگاری Fardad-A ۳۷ ۳۲,۲۹۶ ۰۵ دى ۱۳۹۸ ۰۶:۳۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Behnam‌
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۶,۶۰۴ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  [دانلود] جزوه درس کامپایلر دکتر سعید پارسا (دانشگاه علم و صنعت) Br2012 ۹ ۲۶,۳۶۳ ۱۹ آذر ۱۳۹۶ ۰۲:۳۴ ب.ظ
آخرین ارسال: azad32
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۳,۹۳۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  روایت استادان دانشگاه شریف از سقوط هولناک آسانسور سلف/ ۲ ساعت در تاریکی و ترس بودیم H-Arshad ۴ ۱۳۷ ۱۸ مهر ۱۳۹۵ ۰۷:۵۸ ب.ظ
آخرین ارسال: آیلا
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۲,۱۸۲ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  چگونه در خواستگاری رستگار شویم؟! morweb ۰ ۱,۷۷۱ ۰۹ مهر ۱۳۹۴ ۱۰:۱۱ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۳,۸۲۴ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close