(۱۱ مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۵۸ ق.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط: وقت هایی هست که جا می مانی پشت در های بسته، پشت دیوار های سنگی در فصلی سرد و سیاه و تاریک. وقت هایی هست که تنهایی، ابری می شود و تمام آسمان دلت را می پوشاند. که بی قراری موریانه ای می شود و ذره ذره آرامش دقیقه هایت را می جود. که انگار تمام آرزو هایت را می بینی که نقش بر آب شده اند و تو مانده ای در دل یک مرداب راکد. وقت هایی هست که کشتی امیدت به گل می نشیند و وجب به وجب آب از سرت می گذرد. که هر چقدر هم چشم هایت را می شویی جز دریغ و حسرت و غم های ته نشین شده در نگاهت چیزی نمی بینی. آن موقع است که باید گوشه ای بنشینی و دلت را گرم کنی به صبوری. باید صبوری کنی تا یا در ها باز شود و دیوار ها بریزند، یا راهی، نوری پیدا کنی و باز از نو زندگی کنی. فقط کمی صبر، کمی تحمل. دیر یا زود می گذرند فصل های سرد.
من فک می کنم دیگه این مواقع صبوری کردن فایده ای نداره باید بلند شد و هرچه که به دستت میاد بزنی بشکنی
بایدخرابشون کنی همه اون چیزی که رنگ ماتم و شکست داره هرچیزی که تو را محکوم به شکست میکنه محکوم به راکد ماندن
آب از سر گذشتن معنی نداره جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعته
فک کنم خودم الان تو این وضعیتم و الان این راه را انتخاب کردم
میخوام بعد از زمین خوردن پاشم و بدوم