دیروز با یکی از دوستان یک دیالوگ از مجموعه کلاه قرمزی رو گفتیم و خندیدیم، این دیالوگ که بین پسر عمه زا و فامیل دور بود، همینطوری یهویی اومد به ذهنم و گفتم
اما تا شب همینطور یادم میفتاد و خندم میگرفت
گاهی شک میکردم که دیوونه شدم، آخه آدم الکی اینهمه میخنده؟!!!
تا اینکه این ماجرا ختم شد به شب و خوابیدم تو خواب دیدم با دوستام بستنی میخوریم و باز این دیالوگه یادم افتاده و میخندم.
حالا نمیدونم اینا از بیخیالی و بی دردیه یا برعکس از نهایت فشار درد و خیال و فکره
به هر حال دیروزمون خوش بود حتی اگه از روی درد هم بوده باشه
انشالله روزای شما بدون درد خوش باشه
حالا این دیالوگم بگم شاید استارتی برای خنده باشه واستون
فامیل دور : بلی، راه رفتنی رو باید رفت در بستنی رو هم باید بست
پسر عمه زا : نخیر، در بستنی رو باید لیسید
من دیگه خندم نمیاد زیاد دیروز خیلی خندیدم، شما کمی بخندید
روز خوش