مادربزرگم رو امروز بردم سی تی اسکن، بعدش بردمش امامزاده، کلی اونجا برام دعا کرد
بعدشم میخواستم ببرمش فست فود، تو مسیر جگرکی بود دیدم نظرش با جگرکی مساعدتر هست رفتیم اونجا، بعدشم بردم یکم مغازه ها رو دید
به دکتره میگم فست فود بخورده عیب نداره، خنده اش گرفت، گفتم خب دوست داره
مادربزرگمو هر کی تو امامزاده میدید ذوق میکرد، آخه از این پیرهای دوست داشتنیه، تو جگرکی، مرده برای خودش چایی ریخته میگه مادر برات چایی بریزم بخوری، تازه با هم رفتیم شلوار براش بخریم ولی مشکی نداشت، گفت فقط صورتی و بنفش دارم، گفتم چقدرم که مادربزرگم از این رنگا میپوشه
یکی از قسمت های جالبش هم موقع تصویر برداری هست، دیگه آخرش من رو هم میفرستن تو اتاق تا راهنماییش کنم که کی نفس بکشه و کی نکشه، باز حداقل اینا امروز یه لباس تنم کردن که کمتر اشعه بگیرم
یه چیز جالب هم هست، اصلا چیزی به اسم عجله نمیبینی کنارشون، انگار زمان ایستاده، نماز طولانی، غذا خوردن طولانی، راه رفتن آروم... آدم کنارشون تمرین صبوری میکنه