زمان کنونی: ۰۷ دى ۱۴۰۳, ۱۱:۵۹ ق.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

هرچه می خواهد دل تنگت بگو...

ارسال: #۲۳۸۶۶
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۰۷:۳۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۱۰:۱۵ ب.ظ، توسط RASPINA.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۵:۵۴ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط:  اونجا هم رعد و برقه Big GrinBig Grin
اینجا هوا ابریه

منم بارون میخوام.........

فقط شروع کردن کافی نیست
با قدرت ادامه بده...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۳۸۶۷
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۰۷:۵۶ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۵:۵۴ ب.ظ)F@gh@ نوشته شده توسط:  اونجا هم رعد و برقه Big GrinBig Grin

اره افاق جونم، خیلی جات خالیه...

EVERYTHING that kills me makes me feel ALIVE


EVERYTHING that drowns me makes me feel wanna FLY
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: so@
ارسال: #۲۳۸۶۸
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۰۸:۵۷ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
سرم گیجه... امروز یا خواب بودم یا داشتم با دوستم حرف میزدم -_-

همه در حسرت یک پروازند؛
من به پرواز نمی اندیشم؛
به تو می اندیشم؛
تو که زیباتر از اندیشه یک پروازی..
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۳۸۶۹
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۰۹:۱۴ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۸:۵۷ ب.ظ)diligent نوشته شده توسط:  یا داشتم با دوستم حرف میزدم
خدا حفظ کنه این دوستتونو Big GrinBig Grin

رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی >>وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی >>وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی >>یَفْقَهُوا قَوْلِی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatemesoleimani , diligent , **sara** , Bahar_HS
ارسال: #۲۳۸۷۰
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۰۹:۲۰ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
یکی از بزرگترین دغدغه های زندگیم پیر و چروک شدنه Sad
توی دو هفته ی گذشته دو تا خانوم رو دیدم که تا ۱۰ سال قبل هر کس اونا رو میدید محو زیبایی خیره کننده شون میشد. با گذشت ۱۰ سال هنوز چهرشون تو ذهنمه. اما الان چهره شون خیلی معمولی شده. یکیشون که تازه ۳۳ سالش هست اما چیزی از اون همه زیبایی نمونده. از وقتی این دو نفر رو دیدیم همش در حال سرچ کردن راه های جوون موندن هستم. قبلا این موضوع به نظرم خیلی احمقانه میومد.فکر نمیکردم یه روز اینقدر واسم مهم بشه. بالا رفتن سن واقعا غم انگیزه UndecidedSad

امام حسن عسکری (ع) : جدال مکن تا احترامت برود و شوخی مکن تا بر تو گستاخ شوند.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatemesoleimani , nlp@2015 , diligent , Menrva , **sara** , kora , پوونه , Parisa-SH , ts2927
ارسال: #۲۳۸۷۱
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۰۹:۴۷ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
زمان نیاز دارد که باورهای جدید جایگزین باورهای قبلی شود

یاد خدا آرام بخش دلهاست
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: tabassomesayna , diligent , Menrva , **sara** , kora , Bahar_HS , kader , Maleficent , salam az ma , targol
ارسال: #۲۳۸۷۲
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۱۱:۴۵ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۴ آبان ۱۳۹۴ ۰۳:۳۶ ب.ظ، توسط vesta.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
........

رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی >>وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی >>وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِی >>یَفْقَهُوا قَوْلِی
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: پوونه
ارسال: #۲۳۸۷۳
۱۷ مهر ۱۳۹۴, ۱۱:۴۵ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
فکر چیزی که در پیش است و آنچه که گذشته، نگذاشت آنچنان که باید از باران رحمت، لذت برم.

وقتیکه چیزی در اختیار تو نباشد ولی روی تک‌تک سلول‌های زندگی‌ات اثر می‌گذارد، چه می‌توانیم بکنیم؟

عزیزان، همچنان، هر لحظه و ساعت محتاج دعاییم.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: RASPINA , **sara** , fatemesoleimani , kora , Bahar_HS , salam az ma , targol
ارسال: #۲۳۸۷۴
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۱۲:۰۲ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۰۳ آذر ۱۳۹۴ ۱۰:۲۹ ب.ظ، توسط ۱۰:۳۰.)
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
حذف شد
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۳۸۷۵
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۱۲:۲۲ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۴۹ ق.ظ، توسط fatemesoleimani.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
هرگز اجازه نمیدم بعضی ادمها لحظه ای بخوان غم را بر چهره عزیزانم یا دوستام بنشینن شده با یه تعریف ساده از ویژگی هاشون مثلا زیبایشون ، مهربونیشون و تعریف از خوبی هاشون و ویژگی های مثبتشون شادی را تو چهره شون ماندگار می کنم

یاد خدا آرام بخش دلهاست
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Menrva , **sara** , Bahar_HS , targol
ارسال: #۲۳۸۷۶
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۱۲:۲۲ ق.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
من ۱۰روزه که یه مشکلی واسم پیش اومده...تا قبلش از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم...اما الان همش حسرت روزهایی رو میخورم که نفهمیدم چشد که همه چی خراب شد..
دارم دغ میکنم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Menrva , fatemesoleimani , RASPINA , **sara** , kora
ارسال: #۲۳۸۷۷
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۱۱:۵۰ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۶:۵۶ ب.ظ، توسط clint.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
آرزو دارم روزی در روزنامه‌ها بخوانم که از امروز هر کس اجازه دارد خدای خود را بپرستد و ما را با هیچ خدایی سر جنگ نیست
کاش منبر وعظ، دو پله بیشتر نداشت: یکی برای آنکه مردم واعظ را ببینند و یکی برای آنکه او مردم را.
آیا روزی خواهد رسید که مردم چشم باز کنند و ببینند که آسمانْ‌ آبی است، صحرا دور نیست، مریم دوباره باردار است و فاطمه از کلبۀ احزان بیرون آمده است و در کوچه‌باغ‌های فدک قدم می‌زند؟
کاش روزی که گالیله آسمان را نگه داشت و زمین را چرخاند، کلیسا می‌دانست که این گهواره آرام نمی‌گیرد مگر بر آستان نسبیت و تکثر.
کاش تو بودی و من و مردمی که اگر بر تو بودند با من نبودند و اگر با تو بودند، بر من نبودند.
کاش دریای غیب، اگر موج گوهرخیز ندارد، دست‌کم ساحل ادراک را کف‌مال می‌کرد.
کاش فلسفه را کتابی بود به نام «هستی» و در آن از زلیخا بیش از یوسف سخن می‌رفت، و پسران یعقوب، بیش از پدر سخن می‌گفتند، و اتهام بنیامین سرقت نبود؛ نور چشم بودن بود.
یادداشت های:...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۲۳۸۷۸
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۱۲:۲۶ ب.ظ
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
الو اطلاعات لطفاً داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد. ما یکی از نخستین خانواده‌هایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم. آن موقع من ۹-۸ ساله بودم. یادم می‌آید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشی‌اش به پهلوی قاب آویزان بود. من قداّم به تلفن نمی‌رسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت می‌کرد با شیفتگی به حرف‌هایش گوش می‌کردم. بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفت‌انگیزی زندگی می‌کند به نام «اطلاعات لطفاً» که همه چیز را در مورد همه‌کس می‌داند. او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود. نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایه‌مان رفته بود. من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی می‌کردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم. درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند. انگشتم را در دهانم می‌مکیدم و دور خانه راه می‌رفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد. به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم. و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید: طلاعات بفرمائید من در حالی که اشک از چشمانم می‌آمد گفتم «انگشتم درد می‌کند» «مادرت خانه نیست؟» «هیچکس بجز من خانه نیست» «آیا خونریزی داری؟» «نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد می‌کند» «آیا می‌توانی در جایخی یخچال را باز کنی؟» «بله، می‌توانم» «پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار» بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه می‌کردم مثلاً موقع امتحانات در درس‌های جغرافی و ریاضی به من کمک می‌کرد. یکروز که قناری‌مان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. او به حرف‌هایم گوش داد و با من همدردی کرد. به او گفتم: «چرا پرنده‌ای که چنین زیبا می‌خواند و همۀ اهل خانه را شاد می‌کند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟» او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست» من کمی تسکین یافتم. یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند. یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد. «اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانه‌مان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم. من کم‌کم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم. غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم می‌افتادم. راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت می‌گذاشت. چند سال بعد, بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد. من ۱۵ دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی می‌کرد تلفنی حرف زدم و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم می‌کنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً». به طرز معجزه‌آسایی همان صدای آشنا جواب داد. «اطلاعات بفرمائید» من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی می‌کنند؟» مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر می‌کنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.» من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟» و ادامه دادم «نمی‌دانم می‌دانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟» او گفت «تو هم می‌دانی که تلفن‌هایت چقدر برایم با ارزش بودند؟» من به او گفتم که در تمام این سال‌ها بارها به یادش بوده‌ام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم. او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است» سه ماه بعد به سیاتل برگشتم. تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد. «اطلاعات بفرمائید» «می‌توام با شارون صحبت کنم؟» «آیا دوستش هستید؟» «بله، دوست قدیمی» «متأسفم که این مطلب را به شما می‌گویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمه‌وقت کار می‌کرد زیرا بیمار بود. او ۵ هفته پیش در گذشت» قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمی‌اش هستید. آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟» با تعجب گفتم «بله» «شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم» سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت: «نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست. خودش منظورم را می‌فهمد» من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید. تقدیم به همه ی ادمهای تاثیر گذار زندگی ???

خداوندا ... کدام نقطه ی زمین، از تو خالیست که خلق تو را در آسمان می جویند؟! منصور حلاج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: dr.a_AI , kora , shahlaj , salam az ma , Parisa-SH , Bahar_HS , pezhman.m-AI
ارسال: #۲۳۸۷۹
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۰۲:۱۲ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۷ ب.ظ، توسط پوونه.)
هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
هوا یه طوری سرد شده این طرفا که الان با اینکه پتو رو انداختم رو شونه هام بازم سردمه.. برم به پدرجان بگم فکری به حال پاییز زمستانی بکند و بخاری را شعله ور سازد!* باشد که اتاقمون چون فریزر نباشد. Big Grin
من از پاییز و زمستون متنفرم. چون از سرما متنفرم. گرمای ناجوانمردانه تابستون رو بیشتر از سرمای جوانمردانه پاییز دوست دارم Big Grin



*شعله ور سازد!!!! : ))))))))) خواستم مثلا جمله ام ادبی بشه ولی با انتخاب این فعل داغون کردم ادبیات فارسی روBig Grin Big Grin Big Grin
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , so@ , sajadabbasi , soheila-zd , fatemesoleimani , Bahar_HS
ارسال: #۲۳۸۸۰
۱۸ مهر ۱۳۹۴, ۰۴:۲۰ ب.ظ
RE: هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
(۱۸ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۲ ب.ظ)پوونه نوشته شده توسط:  هوا یه طوری سرد شده این طرفا که الان با اینکه پتو رو انداختم رو شونه هام بازم سردمه.. برم به پدرجان بگم فکری به حال پاییز زمستانی بکند و بخاری را شعله ور سازد!* باشد که اتاقمون چون فریزر نباشد. Big Grin
من از پاییز و زمستون متنفرم. چون از سرما متنفرم. گرمای ناجوانمردانه تابستون رو بیشتر از سرمای جوانمردانه پاییز دوست دارم Big Grin



*شعله ور سازد!!!! : ))))))))) خواستم مثلا جمله ام ادبی بشه ولی با انتخاب این فعل داغون کردم ادبیات فارسی روBig Grin Big Grin Big Grin

اون جایی که شما هستین هیچ وقت سردتر از اون جایی که من هستم نخواهد بود حالا شما در نظر داشته باش که در وسط تیر ماه ما بخاری روشن کردیم حالا فکر کن و ببین اینجایی که من هستم کجاست قطعا ایرانه ... Big Grin
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: پوونه , Bahar_HS


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  اگر بیش از سه سال از عضویت شما در مانشت میگذرد:بگویید کجایید و چه میکنید؟ Fardad-A ۸۳ ۶۰,۹۰۷ ۲۴ مرداد ۱۴۰۲ ۱۲:۵۰ ق.ظ
آخرین ارسال: clint
  ازدواج دور از جوانان، جوانان دور از ازدواج (هرچه می خواهد دل تنگت بگو...) morweb ۲,۶۹۵ ۷۶۵,۳۱۶ ۲۱ مرداد ۱۴۰۲ ۰۷:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: gogooli
  انخاب مسیر آینده ؟ آینده دکترا چه خواهد شد ؟ shivap ۱۰ ۱۱,۵۱۷ ۰۲ آذر ۱۳۹۸ ۱۲:۳۶ ق.ظ
آخرین ارسال: WILL
  سلام،امروز حال ات چطوره؟ حس امروزت را بگو. فرید ۹۰۷ ۲۷۳,۰۱۲ ۲۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۳:۲۳ ب.ظ
آخرین ارسال: Bache Mosbat
  اگر داده ها در هر بار به طور مساوی تقسیم شود حداکثر عمق درختی log n خواهد شد؟ post98 ۱ ۳,۴۶۸ ۱۸ بهمن ۱۳۹۳ ۰۹:۲۴ ب.ظ
آخرین ارسال: ahrmb
  اینترنت در آینده ناپدید خواهد شد hnarghani ۰ ۳,۵۶۸ ۰۷ بهمن ۱۳۹۳ ۰۱:۰۴ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  اختلالی که زندگی شما را نابود خواهد کردشک و بدبینی ناشی از اختلال شخصیت پارانویید( morweb ۰ ۳,۵۸۳ ۲۴ تیر ۱۳۹۳ ۰۵:۳۴ ق.ظ
آخرین ارسال: morweb
  تعداد سوالات دروس تخصصی کامپیوتر تغییر خواهد کرد؟؟؟ Denize ۱۸ ۱۹,۷۱۹ ۱۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۲:۰۳ ب.ظ
آخرین ارسال: shovaliehsiah
Question لطفا تجربیات خود را در مورد نوشتن سمینار و پایان نامه بگویید Potential ۲۴ ۲۲,۸۶۹ ۲۸ مرداد ۱۳۹۲ ۱۱:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: انرژی مثبت
  یک موضوع جدّی که اگه دقت نکنیم، مایه‌ی سرافکندگی ما در قیامت خواهد بود silver_0255 ۸ ۸,۳۴۷ ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ ۱۰:۳۰ ق.ظ
آخرین ارسال: silver_0255

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close