روز جالبی بود، دو نفر رو دیدم تو بیمارستان یه آقا و خانم که حدودا برای اوایل دهه ۴۰ بودن شایدم پیرتر، آقا همسرشون بستری بود و خانم هم از کسانی بودن که به قول خودشون قرتی بودن و سبک زندگیشون تغییر کرده بود طی بیماری. هر چند ظاهرشون شاید برای افراد دینی موجه نبود اما حرفای خوبی داشت و دل پاک و حال خوش و ۱۴-۱۵ سال پیش معجزه شامل حالشون شده بود، سر بهبودش با دکترش کل انداخته بود و قرار بوده یک هفته فقط زنده بمونه و از اون ماجرا سالها گذشته و قبلا روزنامه نگار بودن ایشون
حرفای جالبی شنیدم که همش دارم فکر میکنم بهشون، دوست داشتم براتون بنویسم اما فکر کنم ننویسم بهتره چون ممکن هست سوء برداشت شه و کژ فهمیده شه. حتی برای خود من هم باورش کمی سخته و یه چیزایی رو تا تو موقعیتش نباشی درکش واقعا سخته
خوشحالم حرفاشون رو شنیدم هر چند من نخواستم صحبت کنند و اونها خودشون صحبت میکردن و من به اجبار شنونده بودم. خداروشکر که شنیدم
(۱۱ مرداد ۱۳۹۴ ۰۲:۳۱ ب.ظ)Fardad-A نوشته شده توسط: فقط امیدمون به نعلبندی مونده بود که اونهم خانمها وارد شده اند:
خیلیم عالی
من فقط موندم چطوری زورش میرسه!!!! من یبار داشتم سوکت میزدم واسه کابل شبکه تو محل کارم فقط یدونه بخاطر اینکه یاد بگیرم و کنجکاو بودم، هر چی این قیچی سوکت زنی رو فشار میدادم مگه میشد همکارمم امد دوتایی تلاش میکردیم به زور یدونه زدیم گذاشته بودیم رو میز فشار میدادیماااا
اونوقت همکارمون که آقا بود انگار نه انگار، اصلا نمیخواست تلاش بکنه فکر کنم به قیچی نگاه میکرد قیچی خودش سوکت میزد