چهارشنبه که کلی کار داشتم، تحویل پروژه، رفتن به کلاسی که ازاستادش خوشم نمیاد و باعث شده بود کلی از وقت و عمرم تلف بشه، برخورد با بعضی مسولان بیشعور اون مرکز آموزشی ، استرس پروژه ناتمامم ، حال بد دوستم ، ......باعث شد که برای رفتن به خونه خیلی عجله کنم تا زودتر به خونه برسم.دلم میخواست زودتر از سردرگمی ها نجات پیدا کنم و به خونه برسم بشینم پیش خونواده ام و یه چای بخورم ... وهمین جور هم شد. توی خونه گرم و آروم به آرامش رسیدم...
ولی یه وقتایی کلا آدم حوصله خونواده را نداره و میخواد تنها باشه حتی دیگه تو خونه اش نباشه خونه ای که آرومه و همه چی سرجاش هست -- اونجارا رها کنه بره دنبال کار خودش بره دنبال آینده اش.یه وقتایی فکرت پر میشه از بقیه ،از احساس دیگران اونقدر که جایی و وقتی برا خودت نمی مونه . مثل امروز من...