زمان کنونی: ۰۷ آذر ۱۴۰۳, ۰۳:۱۵ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۴۸۱
۰۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۳:۰۹ ق.ظ
داستان، تحمل کردن دیگران
داستان از سالن غذاخوری در یک دانشگاه اروپایی هست. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد. وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند.
اما به‌ سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینه ی اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خریدن غذا ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری میوه را. همه ی این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است!


توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همه ی کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌ مرتبه می‌دانند.
داستان را به همه ی این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند.
چقدر خوب است که همه ما خودمان را از پیش‌داوری‌ رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم. مثل دختر بیچاره ی اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطه ی تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید "این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند"
Big Grin

______________________________
دیگران رو "تحمل" نکنیم!

« إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ » ... فقط تو را می پرستیم، و فقط از تو یاری می خواهیم
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Lantern , SarahArshad , sepid , **sara** , Shiny , انرژی مثبت , aatwo , inteligentium , Mohammad-A , Andrew S.Tanenbaum
ارسال: #۴۸۲
۱۰ خرداد ۱۳۹۱, ۰۸:۰۰ ب.ظ
RE: داستانک
زشت ترین دختر کلاس


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و
دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.

تو شاهکار خالقی ، تحقیر را باور نکن
بروی بام زندگی هرچه می خواهی بکش،زیبا و زشت پای توست، تقدیر را باور نکن
خالق تورا شاد آفرید،آزاد آزاد آفرید،پرواز کن تا آرزو،زنجیر را باور نکن
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , **sara**
ارسال: #۴۸۳
۱۰ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۲۳ ب.ظ
RE: داستانک

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.

یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد...

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد.

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.


استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!

خداوندا ... کدام نقطه ی زمین، از تو خالیست که خلق تو را در آسمان می جویند؟! منصور حلاج
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , blackhalo1989 , **sara** , zzsnowdrop , white bird , Mohammad-A
ارسال: #۴۸۴
۱۴ خرداد ۱۳۹۱, ۱۲:۴۸ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۴ خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۴۹ ب.ظ، توسط انرژی مثبت.)
داستانک
من، تو، او

*من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم*
*تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی*
*او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا*

*من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم*
*تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود*
*او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت*

*معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت*

*من نوشته بودم علم بهتر است مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید*
*تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی*
*او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود*

*معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند*
*آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد*
*هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد*
*خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت*

*من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد*
*تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید*
*او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار را می داد که پدرش می کشید*

*سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده*

*من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم*
*تو تحصیل در دانشگا های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد*
*او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار می گشت*

*روزنا مه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت*

*من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم*
*تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی*
*او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود*

*من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است*
*تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی*
*او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود** !!!!*

*چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود*

*من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم*
*تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت*
*او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود*

*وقت قضاوت بود جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند*

*من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند*
*تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند*
*او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند*

*زندگی ادامه دارد هیچ وقت پایان نمی گیرد*

*من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است**!!!*
*تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است**!!!*
*او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است** !!!!*

*من , تو , او هیچگاه در کنار هم نبودیم هیچگاه یکدیگر را نشناختیم اما من و تو اگر به جای او بودیم آخر داستان چگونه بود ؟؟؟*

*هر روز از کنار مردمانی می گذریم که یا من اند یا تو و یا او و به راستی نه موفقیت های من به تمامی از آن من است و نه تقصیرهای او همگی ازآن او*

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Aurora , SaMiRa.e , maryami , Maryam-X , **sara** , inteligentium , white bird , nahid.moosavi
ارسال: #۴۸۵
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۱:۲۹ ق.ظ
داستانک
من، تو، او
خیلی زیبا و تاثیر گذار بود....
واقعا ممنون

من
در انتظـــــــــــــــــــــــــــار یک معجـــــــــــــــــــــــــزه...
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت
ارسال: #۴۸۶
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۲۲ ق.ظ
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
یک داستان تلخ ولی واقعی
روز شنبه ۶/۳/۹۱ خونه بودم که یکی از بچه ها زنگ زد گفت نتایج اعلام شدن برو بگیر.....من هر کاری کردم تو خونه نتونستم وصل بشم زدم بیرون رفتم کافی نتا...حدود سه چهارتایی رفتم تا بالاخره آخری تونست صفحم رو باز کنه....بادیدن صفحه نتایج کل دنیا روسرم خراب شد......خدایا این نتایج کار منه......اصلا باورم نمیشد....درد رتبه به کنار درد درصد صفر پایگاه داده یه طرف.....خلاصه اون قد حالم بد بود که روی یکی از صندلی های کافی نت ولو شدم فکر کنم حدود نیم ساعت گذشته بود که پسره صاحب کافی نت گفت خانم کار دیگه ای هم دارید؟؟؟؟؟؟.....تازه یادم اومد که ای وای هنوز اینجام .......زدم بیرون دلم می خواست فقط راه برم ......زدم به خیابونای شهر......فکر کنم حدود دوساعت تمام توی خیابونای شهرپیاده گز می کردم که یهو صدایی به گوشم رسید.........
سرم رو بالاگرفتم دیدم فقط من بودم ویه پیرزن که حدودا۱۰۰ متر ازم دور بود .....مدام آه وناله میکرد وروی یه سکو کنار دیوار نشسته بود....دلم طاقت نیاورد رفتم پیشش ......دیدم اشکاش روی گونه هاش دونه دونه پایین میان عین ابر بارون بود چشماش.......واقعا طاقت دیدن گریش رونداشتم ....چون خودم هم حال درست وحسابی نداشتم......ازش پرسیدم چی شده که این طور پریشونی....گفت همیشه فکر میکردم اگه پیر بشم وفراموشی بگیرم وبچه هام رو فراموش کنم دیگه زندگی برام غیر قابل تحمله ولی الان بچه هام در اوج جوانی فراموشی گرفتن ومنو از یادشون پاک کردن ....گفتن یعنی چی؟ مگه چی شده؟؟......
گفت صبح عروسم بهم گفت که میشه بری یه کیلو پیاز از مغازه سر کوچه بخری وبیاری ،منم گقتم که چرا که نه میرم...... ...الان چهار ساعته که دم در نشتم ودر میزنم ولی هیچ کس برام درو باز نمیکنه ......بی انصاف حتی بهم قرصام رو نمیده.....یعنی مزد من از یک عمر زندگی و ریختن به پای بچم یه کیلو پیازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هیچ جوابی برای سوالش نداشتم فقط گریم گرفت وهر دومون با هم گریه میکردیم.........درد خودم فراموشم شد...وقتی به پیرزن فکر میکردم مغزم گر میگرفت ...آخـــــــــــــــــــــه چــــــــــــــــــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون لحظه به این فکر کردم که آدم باید از تمام زندگیش درس بگیره از خوبیها وبدیها........کسانی هستند که در موقعیت هایی بدتر از ما هستند ولی ما همیشه ناسپاس داشته ها هستیم وداشته ها مون رو صرف حسرت نداشته ها می کنیم .این همون فراموش کردن خداست.....اگر بچه های این پیرزن قدر داشتشون رو میدونستن اون رو با اون وضع رها نمیکردن ......اونا باید بدونن که اگه امروز مادرشون رو با یک کیلو پیاز معامله کردن شاید فردا بچهاشون خودشون رو با کم تر ازاون معامله کنن.....الله اعلم....بعضی از ما وقتی به یه جایی می رسیم خیال می کنیم که همش خودم بودم تلاش کردم کس دیگه ای نبود تواین راه واون قد مغرور میشیم که شاید مادر وپدر رو کسر شان خودمون میدونیم .....ولی خدا میگه :برروی زمین با غرور راه نرو نه بلندای تو بلندای کوهها می رسد ونه میتوانی زمین را بشکافی......واقعا ما انسانها داریم چیکار می کنیم ....پارو روی گاز گذاشتیم وداریم فقط میریم........کاش حداقل به اطراف نگاه کنیم شاید مقصد همین کنار باشه ولی بااین سرعت ازش بگذریم وهیچ وقت بهش نرسیم.......من کم تر از اونم که ازاین حرفا بزنم ولی قضاوت بر عهده خودتون........
آنچه نادیدنی بود از مردم دنیا دیدم ....باورم گشت آرامش نابینا برای چیست.........

ازاین آدمهادلگیر نشو،نیش زدن طبیعت آنهاست..../سالهاست به هوای بارانی می گویند خراب!......
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: farazin , **sara** , hardware23 , sajad_8900 , mfXpert , Avicenna , nomad:D , parsaNA , Aurora , Mansoureh , Parva , berkeley
ارسال: #۴۸۷
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۳۳ ق.ظ
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
خیلی دردناک بود..شک نکنین همین داستان شاید بدترش واسه اون عروس خانوم و پسرش تکرار می شه

Your education can change your life
مشاهده‌ی وب‌سایت کاربر یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال: #۴۸۸
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۳۳ ق.ظ
RE: همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
(۱۶ خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۳۳ ق.ظ)farazin نوشته شده توسط:  خیلی دردناک بود..شک نکنین همین داستان شاید بدترش واسه اون عروس خانوم و پسرش تکرار می شه

خدا خودش بزرگه وتمام کارهای مارو میبینه........این بیرزن هم خدایی داره ...ولی چرا ؟؟؟؟؟؟؟

ازاین آدمهادلگیر نشو،نیش زدن طبیعت آنهاست..../سالهاست به هوای بارانی می گویند خراب!......
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: berkeley
ارسال: #۴۸۹
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۳۶ ق.ظ
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
شاید یه اتفاقی افتاده مثلا دست بچه شکسته همه بردنش بیمارستان. انقدر زود قضاوت نکنید.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: inteligentium
ارسال: #۴۹۰
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۳۸ ق.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۶ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۴۱ ق.ظ، توسط malekinasab.)
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
نه کاملا حرفش حقیقت داشت .....وهیچ اتفاقی هم نیافتاده بود......

ازاین آدمهادلگیر نشو،نیش زدن طبیعت آنهاست..../سالهاست به هوای بارانی می گویند خراب!......
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: berkeley
ارسال: #۴۹۱
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۵۰ ق.ظ
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
مگه من گفتم حرفش حقیقت نداشت؟
من میگم شما از کجا میدونید اتفاقی نیافتاده بوده؟ از کجا میدونید کسی تو خونه بوده؟ اصلا از کجا میدونید، شاید مثلا پیرزنه حواس پرتی داشته رقته در یه خونه دیگه و بچه هاش داشتن یه جای دیگه دنبالش میگشتن.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: nomad:D
ارسال: #۴۹۲
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۲:۴۳ ب.ظ
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
(۱۶ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۵۰ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  مگه من گفتم حرفش حقیقت نداشت؟
من میگم شما از کجا میدونید اتفاقی نیافتاده بوده؟ از کجا میدونید کسی تو خونه بوده؟ اصلا از کجا میدونید، شاید مثلا پیرزنه حواس پرتی داشته رقته در یه خونه دیگه و بچه هاش داشتن یه جای دیگه دنبالش میگشتن.
اگر فرض کنیم کلا" داستان یه چیز دیگه بوده باز هم یه تلنگر خوب به خود ما هستش تا خیلی چیزهارو فراموش نکنیم.

One who is raised by sword can't be beaten. One who is toughened by fire can't be burned
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: parsaNA , Aurora , Mansoureh , Parva
ارسال: #۴۹۳
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۲:۵۱ ب.ظ
داستانی کوتاه از آنتوان چخوف با عنوان "متشکرم!"
همین چند روز پیش، پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .

به او گفتم:بنشینید می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل .

- نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید.

- دو ماه و پنج روز

- دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب "کولیا" نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی . . . "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا" از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. "کولیا" چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب "وانیا" بودید فقط "وانیا" و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ "یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا" قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.

- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما "کولیا" از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. ۱۰ تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های "وانیا" فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.
در دهم ژانویه ۱۰ روبل از من گرفتید...

" یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا" نجواکنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .

- خیلی خوب شما، شاید؟

- از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !

- من فقط مقدار کمی گرفتم . در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.

- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.

- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

- به آهستگی گفت: متشکّرم!

- جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟

- به خاطر پول.

- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟

- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.

ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم: در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود...

One who is raised by sword can't be beaten. One who is toughened by fire can't be burned
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: s.sadri , homa , hamidkhl , pos , blackhalo1989 , ف.ش , ماه بانو , esi , nomad:D , **sara** , sinohe , Andrew S.Tanenbaum , rozh66
ارسال: #۴۹۴
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۱:۰۹ ب.ظ
همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
ممکنه قبل از این جریانی که پیش اومده اینقد اون پیرزن بی نوا رو اذیت کردن که میدونسته که توی این جریان بازم دارن اذیتش می کنن وگرنه آدم در شرایط نرمال وقتی درو واسش باز نکنن که از این حرفا نمیزنه.
امیدوارم این اتفاق دیگه واسه هیچ مادری نیوفته
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Parva
ارسال: #۴۹۵
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۲:۰۴ ب.ظ
RE: همسر عزیزم امروز مادرت را با یک کیلو ‍‍بیاز معامله کردم (یک داستان تلخ اما واقعی)
(۱۶ خرداد ۱۳۹۱ ۱۲:۴۳ ب.ظ)mfXpert نوشته شده توسط:  
(16 خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۵۰ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط:  مگه من گفتم حرفش حقیقت نداشت؟
من میگم شما از کجا میدونید اتفاقی نیافتاده بوده؟ از کجا میدونید کسی تو خونه بوده؟ اصلا از کجا میدونید، شاید مثلا پیرزنه حواس پرتی داشته رقته در یه خونه دیگه و بچه هاش داشتن یه جای دیگه دنبالش میگشتن.
اگر فرض کنیم کلا" داستان یه چیز دیگه بوده باز هم یه تلنگر خوب به خود ما هستش تا خیلی چیزهارو فراموش نکنیم.
حرف من اینه که زود قضاوت نکنید و فقط با شنیدن حرف های یک طرف کسی رو متهم نکنید. مخصوصا اینکه ۱۰۰۰ تا احتمال میره. شرایط پیری شرایط چندان عادی تلقی نمیشه که بشه به این سادگی بقیه رو باهاش متهم کرد.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: inteligentium


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۳,۰۲۵ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۷,۴۱۲ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۴,۰۵۶ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۵,۴۹۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۲,۰۴۰ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۹,۴۶۲ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۵,۳۴۹ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۷۱۷ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۳۰۵ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۷,۳۴۱ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close