زمان کنونی: ۰۷ آذر ۱۴۰۳, ۰۳:۱۱ ب.ظ مهمان گرامی به انجمن مانشت خوش آمدید. برای استفاده از تمامی امکانات انجمن می‌توانید عضو شوید.
گزینه‌های شما (ورودثبت نام)

داستان های آموزنده

ارسال: #۴۹۶
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۵۵ ب.ظ
داستانک
دانه دادن به پرندگان

ذوالنون مصری، یک زن غیر مسلمان را دید که در فصل زمستان مقداری گندم به دست گرفته و برای پرندگان بیابان برد و جلو آنها ریخت.
به آن زن گفت: تو که کافر هستی، این دانه دادن به پرندگان برای تو چه فایده دارد؟ زن گفت فایده داشته باشد یا نه، من این کار را می کنم.
چند ماه از این جریان گذشت، ذوالنون در مراسم حج شرکت کرد، همان زن را در مکه دید که همراه مسلمانان مراسم حج را بجا می آورد. آن زن وقتی ذوالنون را دید، به او گفت: به خاطر همان یک مقدار گندم که به پرندگان دادم، خداوند نعمت اسلام را به من احسان نمود و توفیق قبول اسلام را یافتم. ( تفسیر روح البیان، ج ۹، ص ۳۱۰؛ ذیل آیه ۶۰ سوره الرحمن)

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , **sara** , white bird , mhkpnu , blackhalo1989 , SaMiRa.e
ارسال: #۴۹۷
۱۶ خرداد ۱۳۹۱, ۱۰:۵۳ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۱۶ خرداد ۱۳۹۱ ۱۰:۵۵ ب.ظ، توسط yaser_ilam_com.)
داستانی کوتاه از آنتوان چخوف با عنوان "متشکرم!"
بسیار زیبا و آموزنده بود ممنون از شما Smile

امام حسین (ع) فرمود هیهات منه ذله ،هیهات اگه با یزید زورگو و حقه باز صلح کنم ایشان برای تحقق این امر مهم به شهادت رسید و این امر به معروف و نهی از منکر بزرگ را با خون خود زنده نگه داشت ،این یه فرهنگ و اصل مهمه که اجازه ندیم کسی با سیاست و حقه به ما زور بگه ،یکی از اهداف قیام امام که برای آزادیخواهان دنیا بسیار آموزنده بوده است سازش نکردن با ظالمان زمان بود؛ این به کرار در جملات حضرت در مدت حدود شش ماهی که به قیام می پرداختند دیده می شود. همانند جمله معروفشان در برابر سپاه عمرسعد در روز عاشورا که فرمود: هیهات منّه ذلّه.

درد من حصار برکه نیست ، درد من زیستن با ماهیانیست که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mfXpert
ارسال: #۴۹۸
۲۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۷:۵۵ ب.ظ
داستانک
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.


ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب


باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز….


وای خدای من، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون …


زود باش


باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم
؟؟


دارن می‌سوزن مواظب باش، گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع


غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!!


برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست


دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک…


زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات
افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست
کنم؟؟!!


شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم


رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!!!

شکست ها، ستون های موفقیتند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: **sara** , inteligentium , Parva , Shiny , ana9940 , Mohammad-A
ارسال: #۴۹۹
۲۳ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۰۸ ق.ظ
خاطره ایی بسیار جالب از استاد دکتر شفیعی کدکنی
خاطره ایی از استاد ما

چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا"
رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند
اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد
آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش
برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار
روی صندلی جا گرفت.

استاد ۵۰ ساله‌مان با آن کت قهوه‌ای سوخته‌ای که به تن داشت، گفت: حالا
که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف
کنم.

"من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز
بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها
رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن
را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل
"ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم
می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها
شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا
نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر
کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر
را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا
نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته
بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر
پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم
گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره
ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط
نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار
دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از
مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه
گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و
خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد
که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که
آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که
کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ
زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند
برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع
ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر
صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را
به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار
تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش
رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال
آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت
گوشش جا داد و گفت: "به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل
نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

زندگی زیباست....بوی کاهگل باران خورده را دوست دارم!زندگی کاهگلی باران خورده است
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Andrew S.Tanenbaum , hamidkhl , pos , Parva , SarahArshad , Mohammad-A , baran , arixooo , nomad:D , r.sh69 , mosaferkuchulu , blackhalo1989 , hajar2261 , انرژی مثبت
ارسال: #۵۰۰
۲۳ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۱۹ ق.ظ
عیب کوچولوی عروس . . .
جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند.
پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر
تمام می شود



جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر
حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به
درد نمی آورد



جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش
شما نمی شود و به او طمع نمی برد



جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که
خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از
خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد



جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی
عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد

.

احمد شاملو

زندگی زیباست....بوی کاهگل باران خورده را دوست دارم!زندگی کاهگلی باران خورده است
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: inteligentium , zzsnowdrop , Parva , Shiny
ارسال: #۵۰۱
۲۳ خرداد ۱۳۹۱, ۰۵:۵۰ ب.ظ (آخرین ویرایش در این ارسال: ۲۳ خرداد ۱۳۹۱ ۰۵:۵۲ ب.ظ، توسط zzsnowdrop.)
داستانک
بازسازی مجدد دنیا
پدر در حال مطالعه روزنامه بوداما پسر کوچکش دست از مزاحمت وشیطنت بر نمیداشت. پدر خسته ازاین ماجرا یک ورق کاغذ را جدا کردکه نقشه دنیا بر روی ان دیده میشد ان را به چند قسمت جدا کرد و تحویل پسر بچه داد.
حالا کاری برای انجام دادن داری من به تو یه نقشه دنیارا تحویل دادم می خواهم تو ان را همان طوری که بوده به هم بچسبانی
پدر سپس مجددا مشغول مطالعه روزنامه شد.
اومیدانست این کار پسر بچه را برای بقیه ساعت روز سرگرم میکند اما پانزده دقیقه بعدپسرک با نقشه برگشت.
پدر حیرت زده پرسید:
ایا مادرت به تو جغرافیا یاد داده!
کودک پاسخ داد نه من چیزی از آن نمیدانم اما اتفاقی که افتاده بود این بود که آن روی دیگر ورقه ای که به من دادید عکس شخصی چاپ شده بود و من موفق شدم که با بازسازی انسان دنیا را مجددا بسازم

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Aurora , Mansoureh , SaMiRa.e , white bird , Parva , Shiny , banou , *farnaz*
ارسال: #۵۰۲
۲۷ خرداد ۱۳۹۱, ۰۵:۴۲ ب.ظ
داستانک
داستانی عبرت آموز در مورد خرافات

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید.

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای.
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید.

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , انرژی مثبت , Mansoureh , Parva , Shiny , nahid.moosavi
ارسال: #۵۰۳
۲۸ خرداد ۱۳۹۱, ۰۶:۴۶ ب.ظ
داستانک
زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که ...

افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

( انان که طلبکار خدائید , خود ائید ) Heart ( حاجت ز طلب نیست شمائید , شمائید )
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , Aurora , انرژی مثبت , zzsnowdrop , Parva , ماه بانو , SaMiRa.e , Shiny , nahid.moosavi , mosaferkuchulu , banou , elhamak , Andrew S.Tanenbaum
ارسال: #۵۰۴
۳۰ خرداد ۱۳۹۱, ۱۱:۲۱ ب.ظ
داستانک
روزی حضرت سلیمان مورچه‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی‌ام را می‌کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌آ ورد...

عشق صیدیست که تیرت به خطا هم برود/لذتش کنج دلت تا به ابد خواهد ماند
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: MarkLand , Parva , ماه بانو , **sara** , SaMiRa.e , Shiny , nahid.moosavi , zzsnowdrop , banou , misagh01 , Andrew S.Tanenbaum , *farnaz*
ارسال: #۵۰۵
۳۱ خرداد ۱۳۹۱, ۱۲:۰۸ ق.ظ
داستانک
(۲۸ خرداد ۱۳۹۱ ۰۶:۴۶ ب.ظ)hadi_m نوشته شده توسط:  جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد
ممنون ازشما ؛ واقعا جملات تکان دهنده ای بود، گاهی یه تلنگر لازمه تا به خودمون بیاییم.

(۳۰ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۲۱ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  گفت: خدایی را شکر می‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌آ ورد...
ممنون، این جمله رو قبلا شنیده بودم ولی نمیدونستم داستان از چه قرار بود

ای نسخه ی نامه الهی که تویی

ای آینه ی جمال شاهی که تویی

بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست

از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی


(حضرت مولانا)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت
ارسال: #۵۰۶
۳۱ خرداد ۱۳۹۱, ۰۹:۲۵ ب.ظ
RE: داستانک
(۳۰ خرداد ۱۳۹۱ ۱۱:۲۱ ب.ظ)انرژی مثبت نوشته شده توسط:  روزی حضرت سلیمان مورچه‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی‌ام را می‌کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌آ ورد...

نمی خوام بگم درسته یا غلط!اما همیشه وقتی همچین چیزایی و می شنوم که فلان حیوون حرف زد، عاشق شد...این کار و کرد...اون کار و کرد...به این فکر می کنم که...
کلا الان فرق این مورچه با آدم چیه جز اینکه به زبون مورچه ای حرف می زده؟Huh

سپیده که سربزند در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوئیدیم
پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: Andrew S.Tanenbaum
ارسال: #۵۰۷
۰۲ تیر ۱۳۹۱, ۰۳:۲۹ ب.ظ
RE: داستانک
تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم..!!
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: انرژی مثبت , mosaferkuchulu , Aurora , **sara** , berkeley , banou , zzsnowdrop , white bird
ارسال: #۵۰۸
۰۲ تیر ۱۳۹۱, ۱۱:۰۷ ب.ظ
RE: داستانک


اگر به خطا رفتی، از برگشتن واهمه نداشته باش./برگ در هنگام زوال می افتدمیوه در هنگام کمال می افتدبنگر که چگونه می افتی چون برگی زرد و یا سیبی سرخ.
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: SaMiRa.e , zzsnowdrop
ارسال: #۵۰۹
۰۳ تیر ۱۳۹۱, ۰۵:۵۲ ب.ظ
داستانک
تقدیم به تمام مادران مهربان

مادر من فقط یک چشم داشت.من از او متنفر بودم...او همیشه مایه خجالت من بود.
یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و مرا با خود به خانه ببره.
خیلی خجالت کشیدم.آخه او چطور توانست این کار را بامن بکنه ؟
به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یک نگاه کردم وفورا از انجا دور شدم.
روز بعد یکی از همکلاسی ها مرا مسخره کرد و گفت هووو ..مادر تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و مرا..کاش مادرم یکباره گم و گور میشد.
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای مرا شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد.
احساسات او برای من هیچ اهمیتی نداشت.
دلم میخواست از ان خانه بروم و دیگر هیچ کاری با او نداشته باشم.
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور رفتم.
انجا ازدواج کردم، خانه خریدم ، زن و بچه و زندگی.
از زندگی،بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم.
تا اینکه یک روز مادرم آمد به دیدن من.
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هایش را.
وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به او خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاید اینجا ، آن هم بی خبر.
سرش داد زدم:چطور جرات کردی بیایی به خانه من و بجه ها را بترسانی؟!گم شو از اینجا! همین حالا.
اون به آرامی جواب داد:اوه خیلی معذرت میخواهم مثل اینکه آدرس را عوضی امدم و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد.
یک روز یک دعوت نامه اومد در خانه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه.
بعد از مراسم ، رفتم به ان کلبه قدیمی خودم ؛ البته فقط از روی کنجکاوی.
همسایه ها گفتن که او مرده ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم.
اونا یک نامه به من دادند که مادرش ازشان خواسته بود که به من بدهد درنامه مادرم نوشته بود.
ای عزیزترین پسر من،من همیشه به فکر تو بوده ام ، مرا ببخش که به خانه ات در سنگاپور امدم و بچه هایت را ترساندم.
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم.
آخه میدانی..وقتی تو خیلی کوچیک بودی در یک تصادف یک چشمت را از دست دادی.
به عنوان یک مادر نمی توانستم تحمل کنم و ببینم.
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو.
برای من افتخار بود ...

( انان که طلبکار خدائید , خود ائید ) Heart ( حاجت ز طلب نیست شمائید , شمائید )
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: fatima1537 , SaMiRa.e , mosaferkuchulu , zzsnowdrop , mhkpnu , white bird , پروفسور , berkeley
ارسال: #۵۱۰
۰۵ تیر ۱۳۹۱, ۰۲:۵۰ ب.ظ
داستانک
استاد اصولا منطق چیست ؟

معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
معلم جواب داد : ....

نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام

عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم

تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است

ای مخاطب شکوه های پنهان! تو اگر نباشی به که می توان گفت حرف هایی را که به هیچ کس نمی توان گفت . امام سجاد (ع)
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 سپاس‌گزاری شده توسط: mhkpnu , SaMiRa.e , **sara** , پروفسور


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فراخوان داستان کوتاه fas ۱ ۳,۰۲۵ ۰۱ مهر ۱۳۹۹ ۱۱:۰۳ ق.ظ
آخرین ارسال: mehrad1011
Star کارگاه داستان نویسی دسته جمعی marvelous ۹ ۷,۴۱۲ ۱۲ آبان ۱۳۹۸ ۰۶:۰۹ ب.ظ
آخرین ارسال: marvelous
  معرفی منابع و گرایش های مرتبط با فایل های صوتی و تصویری و پخش کننده های صوت و تصویر R.g- ۴ ۴,۰۵۶ ۱۵ شهریور ۱۳۹۶ ۰۹:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: blackhalo1989
  داستان یک موفقیت کوچک (رتبه ۴۰ ای تی ) naserqw ۱۷ ۱۵,۴۹۵ ۱۲ خرداد ۱۳۹۶ ۰۲:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: new1395
  اطلاعاتی درمورد رشته های سیستم های تکنولوژی اطلاعات ، سیستم های چند رسانه هایی و... elahehma ۰ ۲,۰۴۰ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ ۰۷:۵۰ ب.ظ
آخرین ارسال: elahehma
Shocked داستان مانشت admin ۱۸۴ ۱۰۹,۴۶۲ ۱۰ مهر ۱۳۹۴ ۰۲:۱۳ ق.ظ
آخرین ارسال: Menrva
  داستان و رمان HighVoltage ۲۱ ۱۵,۳۴۹ ۲۲ بهمن ۱۳۹۳ ۱۰:۰۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mahyamk
  الگوریتم های داده کاوی مقاوم در برابر داده های نویزی و داده های پرت AmiriManesh ۶ ۷,۷۱۷ ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ ۱۲:۲۴ ق.ظ
آخرین ارسال: AmiriManesh
  داستان پایان نامه نویس شدن نخبگان دانشگاهی! hnarghani ۰ ۲,۳۰۵ ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ ۰۸:۴۲ ب.ظ
آخرین ارسال: hnarghani
  نظر سنجی در مورد داستان یک زندگی mohamad_62 ۹ ۷,۳۴۱ ۱۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۶:۲۷ ب.ظ
آخرین ارسال: mohamad_62

پرش به انجمن:

Can I see some ID?

به خاطر سپاری رمز Cancel

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. رمزت رو فراموش کردی؟ اینجا به یادت میاریم! close

رمزت رو فراموش کردی؟

Feeling left out?


نگران نباش، فقط روی این لینک برای ثبت نام کلیک کن. close