یک تجربه :
دلم از نحوه برخوردش گرفت ! بهش گفتم دیگه شورش رو در آوردی چقدر توهین های تو رو باید تحمل کنم ! سرش رو آورد بالا و با خشم تو چشمام زل زد و گفت برو بیرون و در رو ببند ! من هم بی هیچ حرف دیگه ای ازش جدا شدم
اولین بارش نبود که با من اینطوری صحبت میکرد می دونستم دست خودش نیست اخلاقش همینطوری شکل گرفته اما همیشه چون از من بزرگتر بود نمیدونستم چطوری باهاش حرف بزنم که بهش برنخوره . به هر حال اختلاف سنیمون و جایگاهمون طوری نبود که بتونم به راحتی بهش بگم این اخلاقش باید اصلاح بشه. خیلی براش دعا می کنم که این اخلاقش رو عوض کنه. چند وقت پیش یکی از کتابهای اخلاق رو به بهونه ای بهش دادم اما همونطوری گذاشت تو کتابخونه اش و نخوند . دیگه نمی دونم چکار کنم .
خیلی فکر کردم راستش دیگه حوصله درس خوندن نداشتم کتابها رو بستم و گذاشتم کنار ...
یهو یه فکری به سرم زد . سریع دفتر خاطراتم رو آوردم و با خودکار شروع به نوشتن یک نامه براش کردم . گفتم اگر خوب از آب در بیاد این برگ رو میکنم و بهش میدم اگر هم نشد که نشد دیگه یکی دیگه شاید بنویسم ، شاید هم بیخیالش بشم
خلاصه شروع کردم . خطم زیبا تر از همیشه بود نمی دونم چرا اینقدر حس خوبی داشتم . انگار همه چیز خودش میومد روی کاغذ
اول از همه با نام آفریدگار مهر شروع کردم
و با عنوانی مناسب و سرشار از محبت مخاطب قرارش دادم
بهش گفتم نمی دونم چرا روز به روز داریم از هم دورتر میشیم ؟! بهش گفتم مطمئنم او از این وضع راضی نیست و باید بدونه این وضع منو بیشتر از او آزار میده.
بهش گفتم همیشه حرفهای خوب میزنه و من از نیت خیر و دلسوزانه همه حرفهاش آگاهم ولی متاسفانه حرفهای خوب رو با لحن خوبی نمیگه. ازش خواستم به این توجه کنه اولین واکنش هنگام مواجه با آدمها در هر وعده بیشترین تاثیر رو روی افراد میذاره و اگر در هر دیدار عبوس و بدخلق باشی رابطه آزار دهنده ای وجود خواهد داشت که ناخودآگاه موضع گیری طرف مقابل رو برمی انگیزه
بهش گفتم که اینقدر برام مهمه و دوستش دارم که وقتی با من بد حرف میزنه نمیتونم به خودم بگم: "ولش کن ! نشنیده بگیر" . اصلا هیچ چیزش برای من قابل ندیده گرفتن نیست . بهش گفتم وقتی با من اونطوری تحقیر آمیز حرف میزنه چه حسی به من دست میده و خیلی از حرفهای دیگه ...
در آخر هم بهش گفتم محبت ویژگی پیامبر ماست . بیا با هم مهربان باشیم
برگه دفتر خاطراتم رو با قاطعیت کندم و در یک پاکت گذاشتم . نامه رو در موقعیتی که پیش آمد بین کتابهاش گذاشتم . و هیچ حرفی باهاش نزدم
تو اتاقم نشسته بودم که با من تماس گرفت و من رو به عصرانه دعوت کرد و من هم با کمال میل پذیرفتم
۱ ساعت با من درد و دل کرد اما در خصوص هیچ کدام از اتفاقی که اون روز افتاده بود و اون نامه با هم حرفی نزدیم ولی معلوم بود نامه رو خونده چون ازم خواست به تحلیلش از برخورد یک نفر دیگه که با حرص و طمعش باعث ناراحتیش شده بود گوش بدم و در بین حرفهاش در خصوص اون شخص گفت حالا می فهمم دینداری فقط به نماز و روزه نیست بلکه باید دل بقیه رو درد نیاری و طوری باشی که دیگران در کنارت احساس آرامش و امنیت کنند . ... نمی تونستم چیزی بگم و فقط فقط به حرفهاش گوش دادم . در آخر ازم عذرخواهی کرد که با درد و دلش ناراحتم کرد و من گفتم نه بابا این چه حرفیه
من غرور خودم رو شکستم و اون نامه رو براش نوشتم او هم به این شکست من پاسخ داد . همین کافی بود
خدایا ازت ممنونم
برای دوستانتون نامه بنویسید و روابط خدشه دارتون رو اصلاح کنید حس خیلی خوبی به آدم دست میده