(۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۰۱:۳۴ ق.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: چرا ذهنتون همش باید درگیر باشه؟!
خودمم نمیدونم!
+ من همیشه بادمجون میخوردم و فکر میکردم همه همین حسی که من دارم رو دارن و خیلی طبیعیه, اصلاً بهش فکر نمیکردم , تا اینکه سال پیش اتفاقی یه بحثی شد من گفتم مگه شما هم بادمجون میخورید دهنتون زخمی نمیشه؟ زبونتون قاچ قاچ نمیشه؟ همچین نمیشه؟ همچون نمیشه؟ بعد دیدم همه منو اینجوری نگاه میکنن O_o
گفتن نه! گفتم پس چرا من انگار مواد مذاب میخورم تا معدم میسوزه! :|
کاشف به عمل اومد حساسیت دارم به بادمجون و تا این سن همش میخوردم و خبر نداشتم و زجر میکشیدم! :|
فکر کنم دیگه زیادی سعی میکنم سازگار بشم! :|
(۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۱۰:۳۶ ق.ظ)RASPINA نوشته شده توسط: به قول روانشناسان" ذهن آشفته را باید سروسامان داد................."
.
.
والّا بحث نوشتن و ... اینا رو همیشه حس میکنم شعاره! چند ماه پیش نه برای همه ی این مسائل برای یکیشون نوشتم, حل نشد, کمتر هم نشد و در کمال ناباوری وجه هایی از اون مسئله هویدا شد که فقط باعث بزرگتر شدنش شد! :|
(۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۱۰:۳۹ ق.ظ)Aurora نوشته شده توسط: دقیقا باید سر و سامان داد باید مشکلشو حل کرد وگرنه کتاب خوندن می تونه مشکلی رو حل کنه؟
مگر اینکه تو کتابه راهنمایی ات کرده باشه (:
سوالی که مطرحه اینه که من اصلاً چرا گفتم کتاب؟! :-؟ خودم هم واقعاً نمیدونم! اصلاً منظورم کتابای روانشناسی نبود.
(۱۹ خرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۳ ق.ظ)Somayeh_Y نوشته شده توسط: من از نوجوانی علاقه شدیدی به خوندن کتاب های روانشناسی داشتم. اوایل فکر میکردم معجزه می کنند. چندسال بعد کلا به هر چی تکنیک ان.ال. پی و مهارت فلان و بهمان بود بی اعتقاد شدم
کلاً بهشون بی اعتقادم! همشون یسری حرف تکراری و سطحی, هیچکدومشون پختگی ندارن؛ حرفاشون مثله یه پوسته هست؛ عمق نداره؛ نمیدونم ولی من الان حتی ازین پیام هایی که تو شبکه های اجتماعی مختلف میفرستن و مضمونش اندکی این مدلی باشه حالم بد میشه, احساس میکنم مثله این میمونه که مفهوم شیرین! همزمانی پردازش ها و سمافور رو از مقسمی, پوران , حقیقت و سایر دوستان بخونی و آخرش هنوز نفهمی چی شده؟! چون همشون اومدن از منبع یه چیزی کپی کردن که خودشون هنوز به حقیقتش دست پیدا نکردن و فقط نوشتن که کتاب پر شه!