خدا جونم...
راستش درست خاطرم نیست که از کجا می شناسمت. یادم نمیاد از کجا بود که دونستم هستی، آنگونه که هستی. و لمس کردم این لمس ناشدنی نزدیک رو از اون دورها.
خودت گفته بودی که هستی، نزدیک تر از رگ گردن به من. نزدیک تر از رگ گردن؟!!
با خودم فکر می کنم نزدیک تر از رگ گردن دیگر کجاست؟!
یعنی نزدیک تر از گوشت و پوست به آدم؟!!
یعنی درون آدم، بی هیچ فاصله ای، بی هیچ پرده پوشی. و چون نزدیک تر از " آن نزدیکی " هستی که ما آدم ها می شناسیمش، دور می پنداریم ات.
وقتی خدا هست، وقتی تو نزدیک باشی، حتی رگ ها هم فاصله دارند با خودِ خودِ آدم. پس همینکه بدونی هست، یعنی هست. حتی در آن دورها هم که باشد، فاصله اش با تو، فاصله ی توست تا قلبت.
خدایا ممنونم که نمی ترسم از تو. ممنون که خدای منی. ممنون که خدایی...
ممنون که همیشه هستی. ممنون که خدا هست، وقتی که هیچ کس نیست…
در یک کلام: " خداجونم عاشقتم !
"