دیشب بعد از مدت هااااااااااااااا با خانواده رفتم خونه یکی از اقوام. همیشه وقتی میخوان برن اونجا من به هر بهانه ای شده میپیچونم اما این دفعه نشد که نشد. مامانم گفت که زنگ زدن گفتن تو رو حتما بیاریم!!! دلیل اصلی که دوست ندارم برم اونجا رو سعی کردم دیگه یه جوری خودم باهاش کنار بیام چون در غیر اینصورت فقط خودم رو عذاب میدم و بقیه هم که اصلا چیزی نمیدونن فکر میکنن من خودم رو میگیرم و از این حرفا مطمئنا پشتم میزنن. دلیل بعدی هم اینه که من اصلا اصلا اصلا نمیتونم با بچه ها کنار بیام. هرجا بچه ها باشن من سعی میکنم از اونجا دور بمونم. در محفل دیشب هم دو تا از همین موجودات حضور داشتند.
دیشب هم آخرش این بچشون حال من رو گرفت. سفره شام که جمع شد همه مشغول یه کاری بودن
(شستن ظرفا و جمع و جور کردن و... خوب اون همه مهمون و ۳ مدل غذا این همه دردسر هم داره دیگه
)
از من خواستن چایی بریزم. نمیدونم چی شد یه دفعه این بچه هه ۶ ساله آویزون شد به من. چایی رو سریع ریختم دادم دست یکی از آقایون ببره و با یه ترفندی این بچه هه رو پیچوندم پریدم تو پذیرایی نشستم. این پشت من دوید که من رو بیاد بگیره خورد زمین. حالا چه گریه ای راه انداخت بیا و ببین. من خودم یه لحظه فکر کردم پاش واقعا شکسته اون جوری نفسش گرفته و گریه میکنه و اون وسط شروع کرده که تقصیر اینه! این من رو انداخت! جلوی اون همه آدم من رو ضایع کرد
از بچه ها متنــــــــــــــــفرم
امروز هم فهمیدم که یکی دیگه هم ما رو برای ۱۳ فروردین دعوت کرده. من رو هم جداگانه زنگ زدن بهم و دعوت فرمودن که دیگه نتونم بگم من نمیام
من خودم برنامه داشتم واسه ۱۳ ام آخـــه. بابا ول کنید من رو جون بچه هاتون.
آخه چرا این یچه ها انقدر غیر قابل تحمل اند