(۲۹ مرداد ۱۳۹۸ ۰۸:۵۳ ب.ظ)moslem73421 نوشته شده توسط: b1 ببین بین اونایی که مشکل مغزی دارند هم طرفدار داری
هفت - هشت صفحه ای خوندم امشب, با اینکه بعضی از کامنت ها ناراحتم کرد (بخصوص کامنت مدیران) اما بسلامتی گذشتم از این کویر وحشت(!) چون انقدرها واکنش دادن ضرورتی نداشت.
این یکی هم نداشت.
اما چون مشابه همین کامنت رو چند روز پیش یکی دیگه از کاربرا نوشته بود دیگه سکوت جایز نیست. حتی اگه شوخی هم باشه قابل اغماض نیست.
دوست عزیز؛
اون کاربری که ازش نقل قول گرفتی یک از دور ترین کاربرای اینجا از لحاظ اعتقادی نسبت به من هست.
هممون اینجا از لحاظ جهان بینی و باور و ... دور و نزدیک همدیگه ایم. و هرکی اینجا دور و نزدیک خودش رو داره.
اما حتی جنگ هم آداب داره. (گرچه دعوا مرافه های اینجا خیلی بی اهمیت تر از اونه که واژه ثقیل جنگ رو بهش استیک کنی)
آیا به عواقب حرفی که میزنی فکر کردی؟
مغز هم مثل همه جای بدن ممکنه بیمار بشه. شما وقتی میرید بیمارستان مریضا رو مسخره میکنید؟
با اینکه مطلعید بیماری های روانی در جامعه ی ما داره بیداد میکنه و به موازاتش یه تابوی بزرگ هست, چرا به قبح بی منطقش دامن میزنید؟
هیچ میدونید همین تقبیح و تمسخر امثال شما باعث ترس و پرهیز کثیری از بیماران روانی برای پیگیری درمانشون میشه؟ صرفاً از ترس اینکه از طرف شماها برچسب نخورن تا ابد با رنج زندگی میکنن و زندگی رو نه تنها به کام خودشون بلکه به کام اطرافیانشون هم تلخ میکنن. میفهمی رنج یعنی چی؟
اینکه سامان اومد اینجا و از پیگیری بیماری خودش نوشت به نظرم چیزی جز شجاعت نبود. و لایق تحسین.
بنده هم همین جا با افتخار میگم که دیروز پیش یه روانپزشک بودم. و بخش عمده ای از انگیزم برای درمان این بود که مزاحمتی برای دیگران نباشم وگرنه آینده ی خاصی برای خودم متصور نیستم که بخوام شیرینش کنم!!
باور کنید به خانوادم نگفتم که دیروز رفتم مطب روانپزشک! با اینکه به خاطرش یه سفر رفتم و چون دفترچه با خودم بردم مادرم تقریباً فهمید که میخوام دکتر برم اما هرچی اصرار کرد بهش نگفتم دلیل سفرم چی هست! چون میترسم بگم! چون از ترس احتمالی مادرم آگاهم! از اینکه برچسب سنگین بیماری روانی رو پیشونی پسرش باشه!
چرا واقعا؟
میدونم که حرفت رو قلباً نگفتی و صرفا یه جنگ روانی ساده بود. اما اگه به تابوشکنی روانپزشکی کمک نمیکنی, دامن دیگه بش نزن!
زنبور درشت بی مروت را گوی
باری چو عسل نمیدهی, نیش مزن