خاطره اولین و اخرین باری که ننه رو بردم حموم
رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود.......
به خاطر یه خاطره یاد این شعر افتادم سعی میکنم به خلاصه ترین شکل بنویسمش
مادربزرگم متولد ۱۲۷۸ یا ۱۲۸۸بود (زمانهای قدیم مثلا توی سن ۱۵ سالگی میرفتن شناسنامه میگرفتن،اینه که تاریخ تولداشون دقیق نبود)
مادربزرگ اوایل زندگیش خیلی شاد و خوشبخت بود و به رسم زمانهای قدیم کلی بچه داشت ، تا اینکه سال ۱۳۴۵ بابابزرگم فوت شد و مادربزرگ ۸تا پسر و تک دخترشو به سختی بزرگ کرد.
مامان بزرگ ، پیر و بزرگ ایل به حساب میومد وبرا خودش بروبیایی داشت، البته خودش حتی با سن و سال بالاش، خیلی تیز وبز بود و خودش دکتر میرفت، ورزش صبحگاهیش برقرار بود،کاراشو انجام میداد،یواش لقمه های غذاش رو می جوید و کلی مراقب سلامتش بود تا اینکه سال ۹۰ پاش لیز خورد و افتاد و لگنش شکست و دیگه سرپا نشد.....
حالا نوبت بچه ها بود از مادرشون مراقبت کنن، روزهای هفته رو تقسیم کردن بین ۷ پسر( عمو کوچکه که ته تغاری بود ی شهر دیگه زندگی میکرد)هرروز ی پسر با خانومش و بچه هاش خونه مادربزرگ بودن.
تا دی ماه ۹۵ که میخوام براتون بگم چی شد
اونروز نوبت ما بود، بامامان رفته بودیم خونه اش که اون روز پیشش باشیم و ببریمش حموم، مامانم سرمای بدی خورده بود، نگو از خونه نقشه کشیده بود منو مجبور کنه به حموم بردن ننه جان، داشتم کارای خونه مادربزرگو انجام میدادم که مامان بهم گفت ننه جونتو ببر حموم
واویلا، منه وسواسی خل شدم کلی غر زدم: که توی این خونه قدیمی ، با این حموم کهنه ! من نمیبرمش،،،،خلاصه که کلی باهام صحبت کرد و منو راضی کرد....اول کاری رفتم کل حموم و وسایلش رو شستم و آب داغ رو تو تشت باز کردم که بخار کنه و پیرزن سرما نخوره.... خلاصه که ننه رو بردم حموم که مامان ی ژیلت داد و گفت کارای بهداشتیشو انجام بده....منو میگی چاقو میزدی خونم نمیومد!!
ولی خب قبول کرده بودم باید انجام میدادم، پیش خودم فکر کردم اگه برهنه اش کنم مریض میشه بنابراین آستین لباسشو تا زدم دادم بالا و شروع کردم دستاشو تمیز کردن ، چون وسواسی ام هستم مدام ژیلتو میزدم به کاسه استیل داخل حموم که تمیز شه که یهو ژیلت کامل شکست و دسته از کله جدا شد !!!
بدبختیش این بود که مامان فقط ی دونه آورده بود.
اول تصمیم گرفتم فقط حمومش کنم ولی دلم برا پیرزن سوخت دوباره تصمیمم عوض شد، با همون وسیله شکسته (
مهمان عزیز شما قادر به مشاهده پیوندهای انجمن مانشت نمیباشید. جهت مشاهده پیوندها ثبت نام کنید.
) با دقت و وسواس تموم و آهستگی هرچه تمام تر کاراشو انجام دادم. از بس طول کشید کل حمام رو بخار گرفته بود و ننه حسابی تنش دم کرده بود و لیف که میکشیدم مرتب دعام میکرد منم خوشم اومده بود دعا کنه بدتر با لیف پوستشو کندم....خلاصه که کلی ننه رو تمیز کردم و آوردمش بیرون و پیرزن تا خود شب کنار بخاری خوابید.
از اون روز هرکی ننه رو میبرد حموم محکوم میشد که درست حسابی دل به کار نمیده و مامان بزرگ راضی نمیشد به روش حموم دادنشون، و جالبش این بود که به خاطر فراموشی حتی یادش نبود که کی حمومش کرده و مرتب اسم نوه های دیگه رو به بقیه میگفت و مثلا میگفت زهرا از معصومه یادبگیر چجور حمومم کرد و به معصومه میگفت از لیلا یادبگیر چجور حمومم کرد، منم نامردی نکردم و هرگز نگفتم من بودم ننه رو اونجور پوست کندم
اینا رو برا این گفتم چون دیروز که سیستمم رو پاکسازی میکردم عکس حموم اون روز مامان بزرگ رو دیدم و یادش افتادم
. با دیدن عکس سیستم یاد این جمله افتادم
"رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود........ رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود" با ی وسیله شکسته تونستم کاراشو انجام بدم،شاید بخندید بگید حرف مسخره چیه ولی اگه ی کاری رو آهسته آهسته انجام بدید بالاخره انجام میشه البته اگه فوریتی در کار نباشه، وقت برای انجامش هست....
اگه اون روز از کارم دست میکشیدم و فقط ی حموم عادی میبردمش،چهار ماه بعد که فوت شد
برام عذاب وجدانش میموند، اما الان خوشحالم که تلاشمو کردم