اینجا.... هرچه میخواهد دل تنگت بگو هست .... درسته؟؟؟
پس اجازه بدید من هم حرف دلم رو بزنم که مدت هاست تو گلوم سنگینی میکنه...
حرف من آنچنان هم از حوزه درس و دانشگاه به دور نیست....
هروقت دفتر گذشته ها رو ورق میزنم و یاد روزی می افتم که نتایج کنکور کارشناسی آمد... بغض وحشتناکی گلوم رو فشار میده...
به یاد غمی می افتم که چشم های خسته و سخت کوش پدر و مادرم رو پر کرده بود.... پدر و مادری که همه امیدشون همین
دختر یکی یک دونشون بود... دختری که همیشه شاگرد اول مدرسه بود... همیشه جاش پای تخته بود...
همیشه معلم ها دوستش داشتن و .... همیشه عاشق درس خوندن بود... پدر و مادری که منتظر دیدن رتبه تک رقمی فرزن خودشون بودن
و من.... همه اینا رو نادیده گرفته بودم و هیچ تلاشی برای رسیدن به موفقیت نکردم...
و مجبور شدم برم دانشگاه آزاد ... اگر چه واحد جنوب درس خوندم.... اگر چه معدل بالای ۱۷ دارم....
اما باز هم نمیتونم خودم رو ببخشم... انگار یک نقطه ای هست که هیچ وقت دیگه بهش نمیرسم....
احساس میکنم دیگه نمیتونم آدم مفیدی باشم.... به هرحال ممنون که گوش کردید...