پرده ی اول:
دیشب خیلی خسته بودم طوری که حتی دو تا زلزله هم متوجه نشده بودم
سرظهر خوابهای آشفته میدیدم و به همین خاطر بیدار شدم
دیدم خون دماغ شدم
(من وقتی خون دماغ میشم شدید خون دماغ میشم)
مامانم رو صدا زدم که دستمال بیاره قبل از اینکه همه جا رو به گند بکشم
کمکم کرد بردم دسشویی که اتفاقاً نزدیک اتاق خودمه
وقتی خون زیادی که رفته بود رو دیدم برگشتم گفتم احتمالاً الانه که فشارم بیوفته
پرده ی دوم:
خواب ساکت عمیقی بودم
یواش یواش صداهایی شنیدم
جیغ و التماس و صدای استعانت از تک تک امامان و معصومین یواش یواش چشامو باز کرد
صحنه ی عجیبی دیدم
کف توالت پهن شده بودم؛ جلوم لگن گرفته بودن, لباس سفیدم پر خون بود
بابام که تازه از حموم دراومده بود حوله پیچ داشت دستمو میکشید
خواهرم مضطرب میدویید میرفت آشپزخونه آب میاورد و برمیگشت
مادرم علی رغم اینکه تلاش میکرد بگه چیزی نشده خوب میشی, اما با داد و فریاد و التماس ازم میخواست بلند شم
اولین حرفی که زدم: چی شده؟
پرده ی سوم:
بیرون آوردنم از دسشویی
مامانم برام تعریف میکرد عین تو فیلما یهو سرت گیج رفته چرخوندیش و افتادی جوریکه وقتی داشتی میافتادی محکم سرت خورده به باکس توالت و بعدش خورده به دیوار و ترسیدم ضربه مغزی نشده باشی
قشنگ نزدیک ۱۰ دیقه هرکاری میکردیم چشاتو باز نمیکردی
خلاصه ما هم نمردیم و غش کردیم و بیهوشی رو تجربه کردیم
از بچگی دوست داشتم یه بار غش کنم بینم چجوریاست
اگرچه مامان و بابام اختلاف نظر پیدا کرده بودن که مسموم شدم یا گرمازده, اما من داشتم به خودم میگفتم که مقاومت بی فایدست, باید قبول کنی و هموفوبیا هم به لیست مریضی های روانیت اضافه کنی!
پ.ن: لطفاً هموفوبیا با کسره خوانده شود, نه با ضمه !!!