این مسئله رو من تجربه کردم. تصور کنین من بیست و پنج سال پیش در سن ۱۶ سالگی یه دختری بودم مثل همه دخترهای دیگه، درس خون و هنرمند با دست به قلمی بی نظیر و خلاصه هیچی کم نداشتم. تا اینکه شب عید بود بعد از امتحان من دم مدرسه تو پیاده رو با یه نیسان که به سرعت میومده و در عقبش باز بود تصادف سختی میکنم. این نیسان که متوجه نبوده قفل در عقبش شکسته به سرعت توسط یه جوان بدون گواهینامه رونده میشد و در آهنی عقب نیسان که وزن نسبتا زیادی هم داره طوری به سر من اصابت میکنه با سرعت که من با همون ضربه به سرم چندین متر به هوا پرتاب میشم. من نه دقیقه تو این دنیا نبودم و بعد از نه دقیقه با تلاش دکترا توی بیمارستان دی تهران با شوک به زندگی برمیگردم. (یه روز براتون میگم این نه دقیقه بر من چی گذشته بود)
سر من دو بار جراحی شد، من المپیاد فیزیکی از ادامه راه موندم، موقعی که دوستای من کنکور ریاضی میدادن و مهندسی قبول میشدن من روی تخت بیمارستان بیهوش بودم. خلاصه مسیر زندگی من عوض شد. منی که تو تمام کتابام نوشته بودم :
میخواهم شاگرد اول کلاس و مهندس کامپیوتر بشوم
الان دیگه به دلیل جراحی های مغز متعدد و تشنج و نشتی آب نخاع از بینی، زمین گیر شده بودم و تکون میخوردم آب نخاعم از بینیم مثل لوله میریخت پایین. دکترا میگفتن که پرده مغز پارگی داره و استخوانها خوب جوش نخوردن، باید از ران پا لایه برداریم پیوند کنیم به پرده مغز و استخوانها رو ترمیم کنیم. خدایا من با درسم چه میکردم؟ اون موقع خرداد ۷۴ بود و تقریبا سه ماه از تصادف مهلک من میگذشت. من به دکتر گفتم من باید درسمو تموم کنم. و میرفتم سر جلسه امتحانات و درسمو با چه بدبختی میخوندم. ولی مغز نمیکشید!!!!! خدایا، چرا اینطوری شد همه چی؟؟؟؟؟؟ و من شش تا امتحاناتم رو دادم و باقی رو گذاشتم مرداد و شهریور. یعنی سه قسمت کردم امتحاناتم رو. منی که شاگرد اول مدرسه بودم حالا باید قاطی رفوزه های درجه یک مدرسه معروف آریاشهر تهران امتحان میدادم. بد شرایطی بود واقعا. و من دوباره سرم تحت یه عمل یازده ساعته قرار گرفت و دوباره زمین گیر تر شدم و تنها کاری که میتونستم بکنم نقاشی بود. یه آبرنگ برام گرفت عمم و منم اون موقع اونجا ساکن بودم و خلاصه شروع کردم. مامانم برام قلمهای دم گربه میگرفت و من بدون اینکه بدونم نقاشی رئال غربی رو به سبک و سیاق سنتی ایرانی و مینیاتور گونه نقاشی میکردم. نمیدونین با چه سختی درس من تمام شد و بعد به دلیل اینکه مدام تشنج میکردم مدرسه متفرقه !!!!!! وای!!!!!!!! سال چهارم ، سال امتحان نهایی و کنکور!!!!!!!! خدای من!!!!!!
بگذریم سرتونو درد نیارم طوری به سرم اومد که پناه بردم به هنر و آرزوی مهندس کامپیوتر شدن رو دفن کردم. تو فامیل ما یه دختر عمو دارم که بازیگر سینما و تئاتره، شوهرش هم کارگردانه. اون موقع تحت تاثیر اون قرار گرفتم و دنبال بازیگری رفتم حوزه هنری و از اونجا کنکور هنر. خب حالا من باید قبول میشدم دانشگاه چون از خواهر کوچکترم هم عقب افتاده بودم. پس دفترچه کنکور رو بیارین!!!!! کدوم رشته از همه بیشتر میگیره و مغز من میکشه؟؟؟؟؟ دانشگاه آزاد، دولتی رو ولش، من مغزم دیگه کشش نداره. و در نهایت نمایش (تهران مرکز) که ۱۵۰ نفر برمیداشت رو امتحان دادم و با رتبه یک در امتحان عملی و کنکور هر دو قبول شدم و وارد دانشگاه شدم. تو دانشگاه هم شاگرد خوبی بودم و کم کم جون گرفتم و خلاصه کارهای مهم کردم و یه کتاب منتشر کردم در مورد تکنیک بیومکانیک توی تئاتر (توجه کنین نمیتونم فنی رو فراموش کنم) ولی هیچی برای من معنی نداشت. امتحان دادم ارشد و با رتبه ۵ در نظری و ۱ در عملی وارد دانشگاه تهران - دانشکده هنرهای زیبا شدم برای ارشد کارگردانی. یادمه اون موقع بود که داداشم دانشجوی کارشناسی برق - قدرت بود و من مدام کتابهای اونو کش میرفتم و میخوندم. سیگنالها و سیستم ها محصول اون دوره بود که یاد گرفتم. تا اینکه کار اصلی من شد کامپیوتر و البته از بیست سال پیش این بود. و خلاصه من نتونستم دور باشم. و سالها گذشت و من در هپروت سینما و تئاتر این مملکت بودم و فکر میکردم زبان باید پالایش داده بشه، زبان فارسی بعد از حمله اعراب آلوده شده به یه زبان سامی، فرهنگ ایران آلوده شده به یه فرهنگ سامی و این تناقض فرهنگی مذهبی (تصور کنین آتشی که در باور و ریشه مردم ایران مقدس بوده حالا تبدیل میشه به جهنم سوزان که شیاطین هم برش حکومت میکنن!!!!! حافظ میگه، محفل دل نیست جای صحبت اضداد، دیو چو بیرون رود فرشته درآید و این مصرع دومش همون امیده که نباید از دستش داد) خلاصه من افتادم به یادگیری زبانهای باستانی و در کنارش زبان آلمانی و فرانسه رو تقویت کردم و رفتم دوباره واسه ارشد بسم اله، و مجددا مهمان دانشگاه تهران بودم دانشکده ادبیات و علوم انسانی، فرهنگ و زبانهای باستانی. ولی این ثمره نداشت و آخرش رو واقعا رها کردم و سه ترم بیشتر نخوندم. حالا بگذریم چرا پشیمون شدم ولی طوری پشیمون شدم که با دانشگاه گوتینگن آلمان مکاتبه کردم که فقط برم و این پروژه ای که در ذهن داشتم رو اونجا عملی کنم و همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه همسرم که اون موقع همکارم بود تو زندگیم سر و کلش پیدا شد و بعدم که میدونین از من جوانتره ولی خب معامله جور شد و الان باهم زندگی میکنیم خونه ی بابای من و خیلی هم خوشبختیم. شوهر من مهندس آی تی بود و دانشجوی ارشد شبکه و منو انداخت در قعر ماجرا و دوباره اون حس قدیم رو در من زنده کرد. من میترسیدم ولی به من میگفت تو میتونی، من واقعا بعد از آشنایی با همسرم زندگیم یه روال طبیعی پیدا کرد و احساس میکنم انگیزه پیدا کردم و همه اینا رو اون به من داد. من با مقسمی پروژه کار کردم، سر همینه که خاطره خوبی ازش ندارم و کلا با ساختمان داده مشکل دارم. یعنی میخوام بگم مشکل روحیه وگرنه میتونم. بعد از اون وارد دانشگاه مجازی شدم و یک سال و اندی مهندسی آی تی خوندم و دیگه گفتم که چطور شد در نهایت با تشویق شوهرم و راهنمایی های پسرداییم که استاد دانشگاه شریف هست، تا اینجایی رسیدم که الان در خدمت شما هستم. میخوام ارشد کامپیوتر بدم با جرات و دیگه نمیگم نمیکشه مغزم و با جسارت تمام حتی ادعا کردم بعضی درسها رو صد میزنم ایشالا.
میخوام بگم زندگی منم خیلی عجیب بوده. موقعی که خواهر و برادر کوچکتر از من ازدواج کردن، من تو عروسیشون رقصیدم با اون تصور که برای همیشه تنها خواهم بود. ولی خب ازدواج برای من هم اومد، ولی دیر تر از بقیه و عجیب تر از بقیه. الانم نوبت منه که برگردم به هفده هجده سالگی و دوباره برم دنبال خطی که توش بودم و مهندس کامپیوتر بشوم.
خداییش تنها چیزی که رشته سینما تئاتر برای من داشتن این بود که با ساختار فیلم و دوربین خوب آشنا شدم و حالا میتونم روی پروژه BAT EYE که آرزوی دیرینه ام بود کار کنم. براتون خواهم گفت در موردش.
شاید باور نکنین من الان احساس میکنم شاید با ورود همسرم به زندگیم انگار از اون موقع یه فرصت دوباره به من دادن تا به همه آرزو هایی که داشتم برسم و زندگی من انگار دوباره از لحظه ای قبل از تصادفم شروع شده.
بنابراین به همه میگم، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. محاله آدم درونش یه آرزوی قلبی داشته باشه و بهش نرسه. فقط امید داشته باشین و با امید برای آینده ای بهتر تلاش کنین.
شاید باور نکنین سال چهارم دبیرستان برای اینکه مغزم خیلی تحت فشار بود میرفتم سر جلسه مینوشتم میومدم میگفتم ریاضی جدید بالای هجده، و دقیقا بعد از نتایج زیر ۸ بود. من بلد بودم و مینوشتم ولی انگار سرنوشت من چیز دیگه ای مینوشت. تا اینکه اومدم دانشگاه آی تی و اونجا ریاضیات گسسته داشتیم و باورتون نمیشه من چشم بسته کتاب گریمالدی رو ورق میزدم. باورم نمیشد از اون وضعیت انگار یه دور رست شدم و دوباره از نو شروع به کار کردم. اصلا هم ناامید نیستم، حتی نمیگم بیست سال و اندی خاک صحنه خوردم سل گرفتم عمرم تلف شد اینا. میدونم که به آرزوهام میرسم. و همه ما به آرزوهامون خواهیم رسید اگه باور کنیم. خودمون رو باور کنیم و به خودمون اعتماد داشته باشیم.
ببخشید زیادی حرف زدم، احساساتی شدم.