هرچه می خواهد دل تنگت بگو...
این روزها بغضی تو گلومه, قلبم مچاله شده, اتفاق تازه ای نیست ولی دردش هر بار تازه است. هر توییت رو که میخونم با تک تک سلول های بدنم با تک تک اعصابم درد و رنج و غمشو حس میکنم.
میبینم که خیلی های تجربه های خیلی تلختر از تجربه من داشتن ولی تجربه من هم خیلی تلختر از توان تحملم بود. من هیچ گناهی نداشتم جز این که یه بچه بودم که پدر و مادرش فکر میکردن میتونن به بستگانشون اعتماد کنن, فکر میکردن فقط باید مواظب غریبه ها بود. هر چند که از غریبه ها هم در امان نبودم. اما وقتی یه آشنا, یه فامیل باشه دردش خیلی خیلی بیشتره. شاید هیچ وقت کسی این دردو نفهمه مگه این که خودش هم قربانی باشه که کاش هیچ کس هیچ وقت نفهمه.
سالها گذشت انقدر گشتم و خوندم تا تونستم خودمو باور کنم که تو بیگناه بودی, تو بچه بودی, ضعیف و ناتوان, حتی نمیفهمیدی چه اتفاقی داره میافته, حتی انقد کوچیک که پدر و مادرت فکر نمیکردن تو اون سن برات اتفاق بیافته. به خودم میگفتم تو مواظب باش , اگه کوتاهی شد در حق تو, اگه اشتباه شد تو نباید بذاری تکرار شه, اما خود احمقم هم روش مسخره ای که سالها یاد گرفته بودم تکرار کردم, وقتی اون دختر کوچولو معصوم بهم اعتماد کرد و خواست بگه بهم تو همون جمله اول بهش گفتم هیس. لعنت به من, خودمو بارها و بارها سرزنش کردم ولی خب زمان به عقب برنمیگرده.
تو تمام این سالها خودم تنهایی زجر کشیدم کسی رو نداشتم که بتونم باهاش حرف بزنم کسی که بهش اعتماد کنم اون بعدا از این راز سو استفاده نکنه یا نه اصلا آدم خوبیه ولی خوب بودن دلیل نمیشه که بتونه درک کنه اون درد و عذاب ابدی رو.
مجبور بودم خودم همدرد خودم باشم تو تموم سالهایی که مجبور بودم اون آدم رو تحمل کنم, چندین بار دیگه تکرار کرد, اما هر بار بیشتر مقاومت کردم تا بالاخره تو دبیرستان تونستم ازش خلاص شم. درس خوندم یه رشته خوب قبول شدم بازم بیشتر درس خوندم رتبه ارشدم زیر ۲۰ شدولی اون درد هست. تا همیشه تا ابد. درد تنهایی تحمل کردنش هم سخت و سخت تر کرد ماجرا رو, تا زمانی که آدمای شجاعی پیدا شدن که تونستن تجربه تلخشوتو به زبون بیارن, از خوندن هر کدومشون درد کشیدم تموم اون لحظه های نفرت انگیز برام زنده شد. ولی همین که دیدم تنها نیستم انگار یه نقطه روشنی بود همین که دیدم خیلی هامون تونستیم به اندازه کافی قوی بشیم که جون به در ببریم. به این فکر میکنم که اگر این تجربه تلخ نبود چقدر میتونستم موفق ترباشم, شادتر باشم, بهتر زندگی کنم. به گریه های بی صدام و به کابوس های شبانه ام به ترسم از کمترین تماس فیزیکی حتی از طرف مادرم, بی به اعتمادی که تا همیشه باهام هست به این که هرگز نمی تونم ازدواج کنم, هرگز کودکی نخواهم داشت. به این که وسواس گرفتم, افسردگی گرفتم, همیشه به خودکشی فکر کردم,لایه های درد خیلی زیاده خیلی بیش از اون که بشه به زبون آورد. مشاور رفتم, دارو گرفتم, درد کم میشه ولی از بین نمیره شاید فقط مرگ شفاست.
یه روزی منم اینجا آدم فعالی بودم, ماه ها بود نبودم, دلم میخواست من هم از دردم بگم, یاد اینجا افتادم, اینجا آدمای جوون هستن و اگر قراری تغییری به وجود بیاد باید از جوونا شروع بشه.
از عمق وجودم دعا میکنم هرگز هرگز کسی این دردو تجربه نکنه, از تون خواهش میکنم بیشتر حواستون به بچه ها باشه, فرزندان آینده تون, بچه های فامیل حتی بچه های کار. با والدینی که میشناسین صحبت کنین که به بچه هاشون آگاهی بدن بهشون بگن اگه اتفاقی افتاد اپنا مقصر نیستن که میتونن اعتماد کنن بدونه ترس از تنبیه یا هر پیامد ناخوشایندی حرفشونو بزنن.
. همیشه این درد بوده ولی همیشه با هیس و ترس از آبرو قایم شده, بیاییم یه کاری بکنیم, تو کلام تو شوخیا, تو توهینا تو کری های فوتبالی از این عبارات استفاده نکنیم. این کمترین کاریه که میشه کرد . و خیلی کارهای مفید دیگه که خودتون میتونین سرچ کنین درموردشون.
خیلی طولانی و بد نوشتم, میبخشید ولی ازتون خواهش میکنم بخونید و در حد توانتون تلاش کنید که این ماجرا براش قربانی دیگه ای نباشه. فقط بچه ها نیستن, فقط دخترا نیستن, فقط خوشگلا نیستن, فقط ضعیفا نیستن, هر کسی میتونه قربانی بعدی باشه و هر کسی میتونه متجاوز بعدی بشه حتی فلان استاد موسیقی, بهمان نقاش بزرگ, بیسار بازیگر که نقش خدا رو بازی کرده, تا معلم مدرسه تا دایی تا عمو تا برادر تا پدر. تا حتی در پوشش ازدواج.
شاید خیلی ها باور نکن, حتی مسخره کنن, بد و بیراه بگن اما حتی یک نفرم نجات پیدا کنه, ارزششو داره,
بیاین نذاریم قربانی بعدی وجود داشته باشه, بیاین قربانی های قبلی رو حمایت کنیم, تحقیرشون نکنیم, به اندازه کافی خودشون تو شرایط سخت هستن.
|