سلام.
یه اتفاق عجیب افتاده . . .
همه دارن میرن.انگلیس ، نروژ ، جمهوری چک،یونانِ بحران زده به قول ایران، آلمان و و و
از پارسِ جنوبی با یه واسط تا سراسر ایران داره خبرِ رفتنِ مردم میرسه . . .(از مهندسا گرفته تا دکتر ها و و و)
هیچ کدومِ اینا منو شوکه نکرد.جز وقتی که بهم گفتن که احسان از سوئد تماس گرفته! همبازی بچگی من(پسر عموم)!
إإإإإإإإإ . . . .
گفتم نگووووووووووو.
گفت یک هفته س!!!!
خیلی خیلی خیلی دلم گرفت،به دور و برِ خودم نگاه کردم دیدم فقط یه مانشت برام مونده و تلی از کتاب که عاشقشونم
. . .
پسر عموم رفته . . . بهمم گفت چند بار،گفت بیا بریم خلاص شیم.راستش اولا پول نداشتم،دوما به حرفش بها ندادم،اما میشد پولِ رفتن رو جور کنم.خلاصه نرفتم.و الانم اگه بخوام برم شاید برای خروج از ایران ۱۶ کیلومتر پیاده روی بخوام و مثه آب خوردن بشه برم!!
میخوام اینو بگم، نمیدونم چرا آرامشی که میخوام رو بیشتر در درونم جستجو میکنم و درست هم دست گذاشتم روش،
اما هرگز نتونستم از این جمله بگذرم : "هرگز"
"من در پی حسِ غروری هستم که خاستگاهش قلمرویی دیگر است"*هاروکی موراکامی*نویسنده ژاپنی
امسال یه سال فوق العاده س.از هر طرف تلنگری میخورم.که هدفم رو پر رنگ تر میکنه و عجول ترین آدم ادوار زندگیِ هم دوره هاش رو صبور ترین پسر کرده!!!
از هر طرف تلنگری که هدفم رو با اصالت تر میکنه و یک دم منو آسوده نمیزاره
.
چقدر حرف هست . . . و چقدر واژه ها سست هستند زیر بارشون
شاید منم باید میرفتم یا برم!(بدون اما و اگر هایی برای مادرم . . .)!