(۲۵ شهریور ۱۳۹۵ ۱۰:۳۱ ب.ظ)hamideh1371 نوشته شده توسط: (25 شهریور ۱۳۹۵ ۰۵:۰۰ ب.ظ)Aurora نوشته شده توسط: جالب بود این، کتابشو نخوندم از کتاب قیدار. ولی جالب همین قدرش.
آدمی که یکبار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد،
مطمئن تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده ...
این حرف سنگین است... خودم هم می دانم.
خطا نکرده، تازه وقتی خطا کرد و از کارتُنِ آکبند در آمد، فلزش معلوم می شود،
اما فلزِ خطاکرده رو است، روشن است...
مثلِ کفِ دست، کج و معوجِ خطش پیداست.
از آدمِ بی خطا می ترسم، از آدمِ دو خطا دوری می کنم،
اما پای آدمِ تک خطا می ایستم...!
رضا امیرخانی خیلی قلم خوبی دارن.
من عاشق "منِ او" یِ ایشون هستم. بی بدیل بود.
_______________
در اولین فرصت باید قیدار رو هم بخونم. مرسی بابت اشاره زیباتون.
_______________
به نظر من در روزگار ما، رضا امیرخانی و مصطفی مستور آبرو و اعتبار حرفه نویسندگی هستن ...
سیدِ گلپا راه میرود دور پِی و قیدار آرام برایش توضیح میدهد نقشه را. گلپا رو برمیگرداند به سمتِ جمع و میگوید:
_ آن عیالات که هیچ، چه کردهای برای این عیالات؟
_ سرِ وقت مواجبشان میدهم.
_ این که مالِ این دنیاست...
_ همه بیمه هستند... بیمهِی جون...
_ بهتر شد... اما هنوز نصفش مالِ این دنیاست... برای آنطرف چه کردهای؟
قیدار کمی فکر میکند و دستی به سرش میکشد.
_ ما که از کرم بویی نبردهایم، اما اگر بخواهیم روزی شما را دعوت کنیم، این متولیِ مسجدتان را هم دعوت میکنیم دیگر. به گوشِ کرش هم کاری نداریم! حق؟!
_ حق!
_ آن خدای کریم هم وقتی شما را دعوت کند، نوکرتان را هم که من باشم، دعوت میکند، من هم که تنهایی به درد نمیخورم، عیالات را هم میآورم... به گوشِ کر و چشمِ کور و دهانِ گنگِ ما هم کاری ندارد... از کریم به دور است که ریز شود روی دور و بریِ مهمان! من میفهمم باید رفیقِ هر کسی باشم که رفیقِ شما است، او نمیفهمد؟ هیهات!
سیدِ گلپا میزند پشتِ قیدار و جوری لبخند میزند که دندانهای سفیدش هویدا میشود. میگوید:
_ تبارکاللّٰه... عالمِ غیر معلَّم شدهای قیدار...
________________
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست...