توو تاپیک بغلی، صحبت از رسم و رسومات عجیب موقع ازدواج مانند سان دیدن از جهیزیه و ... شده بود. داشتم به این فکر میکردم که توو این موارد از اول با قاطعیت برخورد کردم و حرفم رو به کرسی نشوندم، منتهی یه استثنا یادم اومد
اون موقع که میخواستم لپتاپ بخرم یه مدت استراتژی حرفگوش کنی توو خونه پیادهسازی کرده بودم. قرار شد هفتهی بعد شنبه برم بخرم. زد و عموی همسایهی ما افتاد مرد. اینا از اون قومی قبلیهایها بودند، تعداد خانوار روستاشون بیست برابر دهات ما بود و تازه هر خونه هم حداقل ۸ نفر. اوناییشون که شهری شده بودند هم این اصرار به تولید مثل رو هنوز توو خونشون داشتند (رسماً هم از بچهداری و تعلیم و تربیت، همون مرحلهی تولید مثل رو به جا میآوردند).
ختم رو انداخته بودند پنجشنبه. فوتبال مهمی هم بود، فکر کنم سپاهان پرسپولیس بود یا استقلال. اون موقع هنوز تراکتورسازی به لیگ برتر نیومده بود، بابام طرفدار سپاهان بود. خلاصه بهم گفت من کار (فوتبال) دارم، تو برو ختم. منم گفتم من تا حالا یه مجلس ختم نرفتم عمراً برم، روزی مجبور بشم برم هم قطعاً مجلس اینا نیست! از اهرم لپتاپ استفاده کرد و گفت پس خبری از لپتاپ نیست
بعد از کلی جنگ و مرافعه، گفتم اوکی میرم. بعد رفتم از توو بقچه یه پیرهن سفید آستین کوتاه داشتم پیدا کردم پوشیدم رفتم مسجد
همه چپچپ نگا میکردند چون هم نمیشناختن من رو، هم به خاطر پیرهنم
بعد حالا مجلس ختم هم در واقع ناهار و اینا میدن، اون مدلی بود. منتهی عقل کلها انداخته بودند مسجد تا هم نفوس جا بشه، هم لابد ارزونتر در بیاد. سفره! پهن کردند و نشستیم، بعد روبروی من یکی نشسته بود که لابد بزرگخاندان فامیل خودش بود (کلی از این بزرگخاندانها توو اون مجلس بود، اصلاً اوضاعی بود). بعد برداشت برای چند نفری که اطرافش نشسته بودند هم اون سوپ کشید! بعد موندیم من و خودش. برداشت کل ظرف رو کشید برای خودش و واسه من هم دو قاشق موند که اون رو خالی کرد توو بشقابم. بشقاب هم عمق نداشت و در اصل برای برنج بود، بعد سوپ هم که همهش دو قاشق شد، رسماً وسط بشقابم رو یه خورده فقط زرد کرد، اصلاً به روی خودش نیاورد مردک خرفت
شرایط خیلی miserable بود فقط منتظر بودم تموم بشه در برم
جمعیت زیاد بود تقریباً کیپ نشسته بودیم، از پشت سر یکی دو نفر هورت میکشیدند موقع خوردن سوپ، صداش توو گوشم میاد اه اه چقدر بدم میاد از این حرکت، خب مثل آدم بخور
واسه برنج، جام رو عوض کردم فوری منتهی بدتر شد، یه پیریه کنارم نشسته بود هی صدای خرناس از گلوش میداد بیرون اصلا نخوردم
یکی دو حرکت دیگه هم شد که نمیگم، خلاصه بار اول و آخرم شد