کنکور ارشد ما تو یه سالن بود که ۱۰۰ نفری اونجا بودن. مراقبا هم اکثرا از مراقبای دبیرستانم بودن که همیشه یه ربع مونده بود وقت تموم شه برگه هارو جمع میکردن. وقت آزمون رشته ما زیاد بود. یه سریا که رشته ای دیگه بودن و زود مهلتشون تموم شد، یه سریا هم معلوم بود نخوندن و گذاشتن رفتن، یه سریا هم.... خلاصه نیم ساعت مونده بود به پایان آزمون من موندم و ۷-۸ تا مراقب که شدید عجله داشتن واسه رفتن(نمیدونم چرا
![Idea Idea](images/smilies/lightbulb.gif)
). شانس ما رو میگی... گوینده اشتباها اعلام کرد که وقت آزمون شما تمامه
![Confused Confused](images/smilies/confused.gif)
(دیدید تا حالا همچین چیزی
![Exclamation Exclamation](images/smilies/exclamation.gif)
)... اینا همه به خون من تشنه... اومدن بالا سرم که برگه رو بگیرن. منم یهو مث علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کمان، دفترچه رو بردم بالا و گفتم وقتش سه ساعته
![Dodgy Dodgy](images/smilies/dodgy.gif)
و با آرامش سرمو کردم تو برگه...
![Sleepy Sleepy](images/smilies/sleepy.gif)
آقا مراقبا رو میگی داشتن آتیش میگرفتن.
![Angry Angry](images/smilies/angry.gif)
هی میومدن جلوم و میرفتن که استرس بهم بدن پاشم برم... هی میومدن رو صندلیای اطراف من برچسب میزدن و برچسب میکندن که من برم... ولی من با گذشت هر لحظه از زمان سرسخت تر میشدم.
![Cool Cool](images/smilies/cool.gif)
حتی یکیشون ده دیقه مونده بود به آخر آزمون اومد با لحن قشنگی گفت تو این ده دیقه چی میخوای بنویسی؟ بیا برو..
![Undecided Undecided](images/smilies/undecided.gif)
منم با افتخار گفتم همین ده دیقه ممکنه منو از شهرستان به تهران منتقل کنه.... دیدم رفت و هیچی نگفت... خلاصه اون نیم ساعت من خیلی اذیتشون کردم. خدا منو ببخشه.
![Shy Shy](images/smilies/shy.gif)
تمام بلاهای دبیرستانو که دونه دونه سر من و همکلاسیام آورده بودن، امتحان حسابان... فیزیک... عربی... ، تو نیم ساعت همشو تلافی کردم