(۳۰ مرداد ۱۳۹۱ ۰۶:۲۸ ب.ظ)Ferestadeh نوشته شده توسط: این بار خیلی خیلی حرف دارم
اما برای گفتن ، نه نوشتن
نمی دونم چرا اینطوری شدم... چه شد، چه پیش آمد که حال و روزم این شد.
بال هایم کجا رفتند ؟
پروازهایم گم شد .
و من هنوز در جستجوی روزهای قدیم.
در غم از دست دادن خود
و در جستجوی خود (که کجاست ؟!)
چشم انتظار ساخت قایقی که بتوان با آن رفت
به همون شهری که سهراب می گفت (پشت دریاها)
شهری که تعریفش را زیاد شنیده ام
شهر زیبای درون ...
دوستان دعا کنید برای من و ...
و چی می شه ! اگه بشه
کاهش جان تو من دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
رفیق گلم غصه نخور
منم حرفام زیاده دیگه اینجا جا نداره واسه حرفای من
برا گفتنش هم حتی دیگه نا ندارم
خیلی فکر کردم که چجوری دل تنگمو خالی کنم
تازه فهمیدم باید سکوت کنم
باید سکوتمو فریاد بزنم
آره سکوت
اینهمه دلتنگای عالم دارن دردشونو میگن، داد میزنن اما آخرش چی؟
هیچی
سهراب صدای دل تنگو شنید و گفت:
"از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها کم نیست :
مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس…"
اما درد دل ما اینا نبود
دلمون خوش نشد
بازم دلمون تنگ شد
فکر کنم جنس دلتنگی ما از اونایی که سهراب جوابشو داده متفاوته
بیا یه بارم سکوتمونو بیا فریاد بزنیم شاید تو این آشفته بازار دلتنگا سکوت ما شنیده بشه
شاید
اگه بشه چی میشه