درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایـــــی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
آنــچه از رفتنت آمد بــــــه سرم را فـــردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایــــوان طلاکاری هاست
باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک ترین گوشــــه ی انباری هاست
نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست
باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهــــم شد
گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست
گــاه آرامـم و گاهی نگران ، دنیـــــــــــایـــــم -
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست
نیمه ی خالی لیوان مرا پُـــــــــــر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست
رضا نیکوکار