سه غزل از کتاب پرنده کوچولو؛ نه پرنده بود! نه کوچولو! نوشته دکتر سید مهدی موسوی
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------
امشب شب جمعه ست، جمعه!... و تو غمگینی
من در کنارت هستم و من را نمی بینی
هی عکس ها دُور سرت در گریه می گردند
آهنگران، چمران، جهان آرا و آوینی
یادت می آید: «قرمه سبزی دوست دارم با...»
از انعکاس عکس گنگت داخل سینی
«احمد» پدر را اشتباهی محض می داند
خط می زند «زهرا » مرا از دفتر دینی!
تو مثل سابق پیش من در چادری گلدار
با آن دهان و چشم و ابرو و لب و بینی ↓
در رکعت سوّم به شک افتاده ای انگار
و پشت شیشه می زند باران سنگینی!
دارند می پوسند با تو، با زمان، با عشق
بر روی میز کار من گل های تزئینی
از من چه مانده جز دو تا تصویر بر دیوار
یک رادیو، یک خاطره، یک فرش ماشینی
شب ها میان سجده می آیی به آغوشم
امّا نمی فهمد تو را این شهر پایینی!
تا صبح گریه می کنم در عطر موهایت
سر را که بالا می کنی من را نمی بینی...
-----------------------------------------------------------------------
ربّ تبرّک، عکس من، کنکور تضمینی
آواز «سوسن » در میان هدفون چینی!
ما در SMS عشق می بازیم و می گرییم
در روزنامه بحث روشنفکری دینی!!
بازار دنیا گرم بود و هست و خواهد بود
امّا دو چای سرد مانده داخل سینی
در باغچه فوّاره ای از آهن و فولاد
بر روی میز کار من گل های تزئینی
خوابی و دنیا خواب! تاریکی و تاریک است
پس چشم را وا می کنی... چیزی نمی بینی!
از لایه ی پیر اُزن تا ثکث، دنیایی ست
مبهوت در سوراخ بالایی و پایینی
عرفان اسلامی و شرقی، شمس یا بودا؟!
بحث است توی سالن جرّاحی بینی
تو عکس یک هیچی که روی طاقچه مانده!
لبخند داری می زنی هرچند غمگینی
■
دارد برایت جیک جیک از عشق می گوید
توی اتاق مرده ام یک جوجه ماشینی
----------------------------------------------------------------------------
احمقانه روی میز، احمقانه زیر میز
احمقانه صبر بکن، احمقانه تر بگریز
احمقانه زیر برف، احمقانه سبز بهار
احمقانه تابستان، احمقانه تر پا ییز
در تمام این ابیات، توی پوچ زندگی ات
احمقانه خنده بکن، احمقانه اشک بریز
احمقانه تر از خود، احمقانه تر از جمع
مثل یک زن احمق، مثل مرد احمق نیز
شهر خیمه شب بازی... و خدای نخ در دست
ششصد و چهل برده، سیصد و چهار کنیز
احمقانه اوّل باش، احمقانه آخر باش
احمقانه صلح بکن، احمقانه هی بستیز
احمقانه سنگ بشو، احمقانه تر عاشق
احمقانه بوی خون، احمقانه چیزی تیز
احمقانه حسّ گناه، احمقانه تر وجدان
احمقانه لختِ لخت، احمقانه چشمی هیز
احمقانه هی تکرار، احمقانه کار و کار
احمقانه شهر کثیف، احمقانه شهر تمیز
شهر خیمه شب بازی... و خدای نخ در دست
خنده ی تماشاچی، شهر مسخره آمیز
صبح: احمقانه سلام! عصر: احمقانه وداع!
احمق کمی جذّاب، احمق خیال انگیز
بین پوچی و پوچی، انتخاب یک سوراخ
احمقانه عشق من! احمقانه مرد عزیز!
یک تساوی مضحک، زن مساوی مرد است
مرد از احمقی لبریز، زن از احمقی لبریز
شاعری که می خواهد از خودش فرار کند
احمقی که می خواهد از هر آنکه و هر چیز...
شهر خیمه شب بازی... و نخی که پاره شده
یک طناب سرگردان، نعش مرد حلق آویز