( داستان مال زمان اینترنت دایال آپ وعهد قیژقیژه
اون موقع یاهو واسه خودش سالاری بود دوست عزیز
)
...اینقدر محکم که حس کرد سرش داغ شد ! بدو بدو رفت سراغ آینه دستشویی و دید بـــــــــــــــــله !! زده خودشو لت و پار کرده !
: " ای داد بیداد !! امروزمونم پرید !!! "
صدای ننه منوچ از پشت در دستشویی شنیده میشد که داشت داد میزد : " ذلیل مرده باز چه دسته گلی به آب دادی ؟! بخوره تو سرت کنکور
اصلا بیا برو از فردا در مغازه ی حسن آقا بقالی یاد بگیر نمی خواد درس بخونی !! "
ولی منوچ تصمیم خودشو گرفته بود .. او فقط و فقط می خواست ....