از ادامه ی ارسال ۱۷۶:
... یهو نگران شد ! آخه سابقه نداشت اینقدر گرسنه مونده باشه ! یاد چربی های طبقه ی چهارم شکمش افتاد که به زحمت جمع کرده بود ! گفته : " نه حیفه .. باید اینا رو حفظ کنم !"
و از رختحواب مثل فرفره بلند شد و دوید تو آشپزخونه . ننه ایستاده بود و چپ چپ نگاش میکرد . گفت:" به به آقا منوچ! چه عجب یاد ما کردین؟!"
منوچ گفت :" ننه آبگوشت رو بیار که دلم داره ضعف میره"
غذا رو که خوردن منوچ به ننه اش گفت:" ننه من تصمیم گرفتم دیگه سرکار نرم .. داره شهریور میاد وقتم کمه . کنکورم مونده ! "
ننه اشکش رو با گوشه ی بلوزش پاک کرد ( دماغشم با سر آستینش گرفت
![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
) و گفت :" خدا رو شکر که بالاخره آدم شدی!"
منوچ گفت :" برنامه دارم که هم درس بخونم هم لاغر شم . آخه این روزا با این شکم گنده ی من فوق دکترا هم داشته باشم نه زن میدن نه کار !"
ننه گفت :" راست میگی مادر ! خدایا شکرت !"
منوچ پرید پای سیستم و این سری گوگل رو باز کرد . سرچ کرد :" مانشت" ( ببخشید دیگه هر چی نخ دادم که ربط داده بشه به مانشت دوستان اذیت کردن
![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
)
و اومد و عضو مانشت شد .. اونم با نام کاربری ......
(ببینم کی جرات داره از خو.دش مایه بزاره
![Big Grin Big Grin](images/smilies/biggrin.gif)
)