غمگینم.
خیلی غمگینم.
داود رشیدی بزرگ و دوست داشتنی برای همیشه رفتن.
____________________
همین چند روز پیش یه فیلم ازشون دیدم که زندان بودن. یه پسر نابینا هم داشتن که آرزوش آزادی پدرش بود و واسه همین ازدواجش رو عقب انداخته بود تا پدرش هم تو جشن عروسیش باشه. قرار بود روز اول پائیز پدرش آزاد بشه و فرداش هم جشن عروسیش برگزار بشه. پدر، کت و شلوار دامادی پسرش رو هم خودش دوخت. اما دقیقاً روز قبلش تو زندان کشتنش. به خاطر اینکه یقۀ مأموری که تو زندان به یک جوون مواد مخدر فروخته بود رو گرفته بود و باهاش درگیر شده بود. دادنش همون مأمور شکنجه اش کنه. اونم کشتش. به همین سادگی.
چقدر زمانی که همسرش و پسرش رفته بودن استقبالش و همسرش به جای همسرش، وسایلش و آدرس مزارش رو تحویل گرفت غمناک بود.
____________________
الآن غم درگذشت خودشون که تو دلمه هیچ، اون سکانس فیلمه هم دائم تو ذهنمه.