یک برنامهریزی برای زندگی و انجام کارهای موردنظرم کردم که طبق اون انشاءاللّٰه میتونم به همه کارهام برسم.
امروز همون شنبهٔ معروف بود که قرار بود آغاز عمل به برنامهام باشه.
از صبح برنامهام رو خوب پیش بردم و از خودم راضی بودم.
برنامهریزیم هم منطقی و قابل انجام هست.
تا اینکه ساعت دو بعدازظهر که شد به خاطر اینکه مدتها بود از زندگی این مدلی (منظم و طبق برنامه) دور بودم، خستگی بر من مستولی شد (
) و تصمیم گرفتم کمتر از یک ساعت بخوابم، بعد بیدار شم و به ادامه کارهام برسم. آلارم گوشیم که چشمامو نیمهباز کرد تو دلم شروع کردم واسه وجدانم مقدمهچینی کردن، که: فردا اول بهمنه و جون میده واسه شروع برنامه!
و تا وجدانم بخواد متوجه بشه که چی شد و چی نشد، فوری به خودم گفتم امروز خیلی خسته شدی reticent جانم. امروز رو استراحت کن و فردا با انرژی برنامه رو شروع کن.
اما، نمیدونم چی شد تو همون حال با چشمای نیمهباز تلگرام رو چک کردم و چشمم به این عکسنوشته اُفتاد...
و چنین بود که با تلنگری، وجدانم بر اوضاع مسلط شد و مرا به وداع با خواب و شتافتن به سمت کارها واداشت.
باشد که رستگار شویم.