(۱۶ دى ۱۳۹۶ ۱۲:۳۴ ب.ظ)SepidehP نوشته شده توسط: (16 دى ۱۳۹۶ ۰۵:۱۵ ق.ظ)sss نوشته شده توسط: « بابا گفت: فقط یک گناه وجود دارد. آن هم دزدی است. .... . وقتی دروغ می گویی حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی حق را از انصاف می دزدی.می فهمی؟ »
از بادبادک باز... درسته؟
اسمشو کلی فکر کردم تا یادم اومد.
دارم آلزایمری میشم
آره ،
"توی اتاق مطالعه بودیم که به بابا گفتم ملا توی مدرسه چه درسی به ما داده ( ملا گفته بود شراب خوردن حرام است ). بابا داشت از توی گنجه ای که کنج اتاق درست کرده بود، ویسکی می ریخت . خوب گوش کردی ، سری جنباند و جرعه ای از مشروبش را خورد . بعد توی کاناپه ی چرمی فرو رفت ، لیوانش را گذاشت کنار و بلندم کرد و نشاند روی پاهایش ، نفس عمیقی کشید و از بینی اش هوا را بیرون داد ، فش فش هوا روی سبیل هایش انگار تمامی نداشت .
با صدای کلفتش گفت : می بینم که چیز هایی را که از مدرسه یاد می گیری ، با آموزش حقیقی قاطی کرده ای.
« اما اگر حرفهایش درست باشد با این حساب شما گناهکاری بابا ؟ »
تکه یخی را زیر دندانش فشرد :« هوووم . می خواهی بدانی در نظر بابایت گناه چیست ؟»
« بله » .
بابا گفت :« پس بگذار بهت بگویم . اما اول این یکی را یاد بگیر و خوب گوشهایت را باز کن و ببین چی می گویم . امیر تو هیچ وقت از آن ابله های ریشو چیز به درد بخوری یاد نمی گیری .»
« ملا ها را می گویی ؟»
بابا با تکان دادن لیوانش تایید کرد . یخ ها تلق تلق صدا کردند . « همه شان را می گویم .
تف به ریش هر چی عنتر حق به جانب است .»"
* * * * * * * * * * * * * * *
" آخر چطور من در برابرش کتاب گشوده ای بودم، حال آنکه خیلی وقت ها اصلا نمی دانستم توی کله اش چه می گذرد
این موضوع کمی لج آدم را در می آورد، اما یک جور آرامش هم می بخشد که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه می خواهی..
دهان وا کردم و نزدیک بود چیزی بگویم. نزدیک بود. اگر پیش می رفتم، تا آخر عمر همه ی زندگی ام فرق می کرد. اما نگفتم. فقط تماشا کردم.
هیچ چیز در این دنیا مجانی نیست. شاید حسن بهایی بود که باید می پرداختم...
از نظر من چشمانش او را لو می داد. به چشم هایش که نگاه می کردم، ظاهرش کنار می رفت و بارقه ای از جنون که در اعماقش بود هویدا می شد.
در نهایت همیشه بُرد با دنیاست. رسم روزگار اینطور است.
هوا فشرده و جامد بود. هیچ کس تصور نمی کند هوا جامد باشد. دلم می خواست دست دراز کنم، هوا را خرد و تکه تکه کنم و در نایم بچپانم.
شاید منصفانه نباشد،
اما چیزی که در چند روز و گاهی حتی یک روز رخ می دهد، تمام زندگی آدم را زیر و رو می کند...
به نظرم لازم نیست بعضی چیزها به زبان بیایند.
همیشه داشتن و از دست دادن آزار دهنده تر از نداشتن از اول است.
وقتی آدم این جور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد..."