(۲۰ خرداد ۱۳۹۵ ۰۲:۴۲ ب.ظ)@s@kur نوشته شده توسط: آره. من ورزش رو ترک کنم هم خوابم به هم میریزه هم وزنم یهویی زیاد میشه و هم وحشتناک بداخلاق میشم ورزش نکنم ! دو سال پشت کنکوری و بخور بخواب این دوران واقعا داغون کرده منو :| ایشالا که دیگه تکرار نشه دوران پشت کنکوری :|
عجیبه که باشگاه رفتن تا الان رو خواب شما تاثیر نداشته من هر وقت از باشگاه میام انقدر خسته ام که حتما باید یه نیم ساعتی بخوابم بعدش که زنده بمونم! فکر کنم من خیلی خوش خوابم
پس باشگاه موثر نبود احتمالا دلیلش همونیه که خودتون گفتید..راستی شما قبل افطار میرین باشگاه یا قبلش؟
ایشالا!
والا مربی باشگاه مون براش نماز روزه مهم نیست و ۹ تعطیله، الانم که نیم ساعت قبل اذان تعطیل میشه، واسه همین، قبل از افطار مجبوریم بریم...
-----------------------------------------
(۲۰ خرداد ۱۳۹۵ ۰۲:۱۵ ب.ظ)blackhalo1989 نوشته شده توسط: چرا شما بین هر دو خط از پست هاتون یه خط خالیه؟
الان خیلی self conscious شدم نمی تونم تایپ کنم، هی به فاصله فکر می کنم که بگذارم نگذارم چرا میگذارم....
یاد این افتادم:
quote
بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال ۶۴ یا ۶۵ بود. یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت:
حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟
حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت :
پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!
بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کردگفت:
نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین
حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت:
سوالت را بپرس.
- می خواستم بپرسم با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین شما شب ها وقتی می خوابین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟
حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید.
نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت:
چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟
- هیچی حاجی همینجوری !!!
- همین جوری؟ که چی بشه؟
- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم حرف بدی زدم؟
- نه حرف بدی نزدی ولی ............ چیزه .......
همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. حاجی نگاهی به آن می انداخت معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.
جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت:
نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟
و همچنان می خندید..
حاجی تبسمی کرد و گفت:
باشه بعداً جوابت رو میدم.
یکی دو روزی گذشت دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت:
چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!
حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت:
پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته رو با این سوال تو نتونستم بخوابم.
quote
البته احتمالا داستان واقعیت نداره ولی قشنگه.